با وجود اینکه بیمارستان نقطه پایان حیات بسیاری ازانسان ها است ، اما مرگ بیماران هیچگاه عادی نیست. هر بیماری که از دنیا میرفت گویی اولین نفری بود که رخت بربسته بود. در مراحل اول تقریباً همه در شوک و بهت فرو می رفتند. کمی بعد به حالت عادی باز می گشتند. مرگ هر بیمار برای پزشکان، پرستاران و برای بستگان بیماران اتفاقی تلخ و ناگوار بود.
برای من بد تر از مرگ بیماران ، مرگ پرستار یا کمک بهیار یا سایر رده های کاری بیمارستان بود. بهت و شوکه شدن از مرگ های این چنینی تا مدتها من را رها نمی کرد.
وقتی خبر مرگ یکی از پرستاران را شنیدم که دوران طرح اش را در بیمارستان ما گذرانده بود ، شوکه شدم . بدتر اینکه همسر و دخترش به نام شانلی هم در تصادفی وحشتناک از دنیا رفته بودند .
مرگ آن سه نفر مدتها فضای ذهنی من را به سوگواری تبدیل کرده بود.
هنوزم وقتی از جلوی مسجدی که مراسم ترحیم شان در آنجا برگزار شده بود ، می گذرم ، همان احساس و همان صحنه ها جلوی چشمم ظاهر می شوند . یادم هست از تعداد زیاد شرکت کنندگان در ترحیم آنها، خیابان بسته شده بود و ازدحام ماشین ها جایی برای پارک باقی نگذاشته بود.
من نتوانستم جایی برای پارک پیدا کنم. مات و مبهوت سیل جمعیت را نگاه کردم، فاتحه ای خواندم و از آنجا دور شدم.