من مرثیه ها را دوست داشتم. برایم امری کاملاً مذهبی نبود. یک امر بینابینی بود. یک طرف قضیه به مذهب و اهل بیت مربوط بود. یک طرف دیگرش به درون من ربط داشت.
حالا توضیح میدهم چرا؟
زمانی در شغلی بودم که سراسر مشکلات غیر قابل حل و غیر قابل تحمل بود. تمام وقت و انرژی را صرف حل و فصل امورات شغلی و در کنار آن امورات خانوادگی می کردم. با افراد خاصی طرف بودم.
به جز اکثریت کارکنان که خودشان و کارشان قابل تحسین بود، اندک افرادی بودند که کارشان عملیات روانی بود. اینها کارمندانی بد قلق و گستاخ بودند که با کنایه ها یا گفتار مستقیم من را می آزردند. افرادی که درخواست های عجیب و غریب داشتند و می خواستند که مطابق خواست آنها رفتار شود. همیشه از سیستم، زمین و زمان طلبکار بودند.
بعضی بیماران و بستگانشان رفتارهای هیجانی و خارج از کنترل خودشان داشتند که باعث ناراحتی می شد. این روند طوری بود که بعضی بستگان بیماران بعد از فروکش کردن خشم شان به دفتر پرستاری آمده یا در بخش ها از کارکنان پرستاری عذر خواهی می کردند.
معدودی متشخص های محیط کارهم بودند، که با انتقاد های بی رحمانه و غیر منصفانه موجب رنجم می شدند. اینها هم نیت بدی نداشتند، اما راه و روشی که برای بهبود اوضاع مد نظرشان بود با مقررات و ساختار دفتر پرستاری مطابقت نداشت.
مثل همه مردم مشکلاتی هم در خانواده ها هست که درگیرشان بودم.
همه این عوامل و موارد دیگر دست به دست هم میداد و من را با فشار روحی و روانی زیادی مواجه می کرد. با این وجود من گریه هایم را مهار می کردم نمی گذاشتم اشکم در بیاید . بغض می کردم و سعی می کردم که نگذارم کسی از عمق ناراحتی های من مطلع شود. هرگز به گریه به عنوان راهی برای تخلیه احساس ها و هیجاناتم اجازه بروز ندادم. بنابراین همواره تظاهر می کردم که قوی و شکست ناپذیر هستم. حتی روزی که یکی از پرستارها به دفتر پرستاری آمد و به من گفت که تو زنی عقده ای هستی، دلم می خواست به شدت داد بزنم و گریه کنم. در عوض نشستم و با بغض توی گلو، نگاهش کردم و گفتم که آقا دقت کنید این حرف را به هیچ احدی نگویید. الان هم بلند شوید و به بخش بروید و به بیماران تان رسیدگی کنید. فکر می کردم که او این حرف را زد تا بتواند بقیه زباله های ذهنی اش را خالی کند. من به او اجازه تخلیه کردن زباله های ذهنی اش را ندادم. آن روز از جمله روزهای سیاه کار من بود.
من چاره ای نداشتم جز اینکه خودم را قوی نشان بدهم و کسی نفهمد که از درون فرو می ریزم. دلم پُر بود و هیچ مفّری نداشتم تا فشارهای روانی ام را کم کنم. احساس بی کسی و تنهایی عذابم می داد. نمی خواستم به کسی بگویم چه وضعی دارم. خم به ابرو نمی آوردم و ادامه میدادم. می خواستم ضد ضربه باشم. اما این اشتباهی بود که تبعات سنگینی داشت. باید بگویم شانس آورده ام که روانم متلاشی نشد و تبدیل به بیمار روان نشدم.
در این وضعیت، مرثیه ها جایی بود که من می توانستم بدون اینکه دلیلی بیاورم های های گریه کنم. هق هق بزنم و تمام درون پر آشوبم را بدون نگرانی از مورد قضاوت قرار گرفتن، خالی و سبک کنم.
یک بار یکی از پرستارهای بیمارستان به مناسبت سالروز رحلت دختر پیامبر مرثیه ای ترتیب داده بود. همه را دعوت کرده بود. من با یکی از دوستانم به خانه آنها رفتیم. او از ما استقبال گرمی کرد. بسیار خوشحال به نظر می رسید. چند بار تکرار کرد اصلا فکر نمی کردم که دعوت را قبول کنید و بیایید. نه من می دانستم چرا آنجا هستم و نه او می دانست. در آن مرثیه، من با تمام وجودم گریه کردم. با اینکه به شکلی ناخودآگاه آنجا بودم ولی برایم سبکی خاصی به دنبال داشت. هنوز آن احساس رها شدگی را می توانم تصور کنم.
چندی قبل کتاب شفای زندگی نوشته لوئیز هی را خواندم. در این کتاب جداول زیادی هست که نشان میدهند چه علایمی چه دلایلی دارند. به طور کلی نویسنده این کتاب معتقد است آنچه در ذهن میگذرد در جسم به صورت بیماری یا علامت ظاهر می شود. یکی از علایم که من همواره با آن درگیر هستم آبریزش از بینی است. در این کتاب صریحا نوشته است که این همان گریه های سرکوب شده و بغض هایی است که به گریه تبدیل نشده اند. باید چنین فردی گریه کند تا بتواند فشار روانش را تخفیف بدهد.
اصولاً باید گریه کنم تا به درمان دست یابم اما گویی دیگر اشکی نیست.