زمانی با یک شخصیت خاص همکار شدم. او فردی شایسته، با صلاحیت و دارای علم و تجربه بود. برای مشکلات قدیمی ایده ها و ابتکارات تازه ای در آستین داشت. صاحب طیف وسیعی از توانمندی ها و خلاقیت در جنبه های مختلف کار و زندگی بود فردی بود که وضعیت موجود را به چالش دعوت می کرد.
به دلایل نا معلوم و بدون توضیحی از محل کار عذرش را خواسته بودند. این وضعیت موجب آسیب جدی به او شد. سرخورده و دلشکسته احساس ارزشمندی را از دست داد. احساس ارزشمندی هم تحت تاثیر رفتار محیط بد و فضای سازمانی موجب تضعیف بیشتر او شد.
تصمیم گرفت سعی کند که دیگر هوش استعدادش را بروز ندهد. همواره خودش را کنترل می کرد تا راه حلی بیان نکند. توانمندی خود را پنهان می کرد. با اینکه به خودش قول می داد فقط به فکر منافع خودش باشد، اما نمی توانست. در لایه های درونی ذهنش هیچ وقت بی تفاوت نبود. راه حل ها و تجزیه و تحلیل ها از دهانش بیرون می پریدند. می خواست وانمود کند از سیستم انتقام می گیرد یا آن را دوست ندارد، اما بی اراده دانش خود را در اختیار سیستم قرار میداد.
بعد از اتمام دوره همکاری مان دیگر اطلاعی از او ندارم.