چنان که پس از اندی زلیخا چشمش به جمال یوسف روشن شد، خدای یوسف را بیشتر لایق پرستش یافته بود و عاشق تر گشت بر خالق معشوقش.
چهل روز قصد خلوت کرد، نخست با معشوق حقیقی تر؛ و ابتدا عبد عزیز گشت و سپس همسر عزیز مصر...
آیا به وصال یوسف مشتاق نبود؟
و آیا چشمانش نمیترسید از هرگز ندیدن یوسفش؟
آیا مشامش معطر به معشوق نبود در شبانه روزی که در دلش آتش بود و چشمانش باران؟
چرا بود...
اما مگر زیبایی یوسف فقط به ظاهر بود؟ یوسف سیرتی داشت که تنها پرتویی از صفات حق تعالی را نمایان میکرد.
و زلیخا که چون هر عاشقی طعم جنون و عجز را در قبال لیلی میچشید، مگر چاره داشت جز درگاه خالق او...؟
و مگر جای دگر هست؟
زلیخا قلبش از وادی های عشق گذر کرده بود تا بر حرم قلبش، عزیز ترین را بنشاند و نائب آن را یوسف بدارد.
شاید میگفت: میبینی خدای یوسف؟ من نه تو را و نه یوسف را ندیدم و چشمی که آنچه را که باید، نمیبیند؛ همان بهتر که هیچ نبیند و با چشم نابینا و بیناییِ دل، دیدمت و تو چشمم را گشادی...
پس به شکرانه و عاشقانه، بر درگاهت ثابت قدم خواهم ماند.
جان که سهل است، من در راه تو و برای بندگی تو، یوسفم را، اسماعیلم را قربانی میکنم.
قربانی که؛ در حقیقت بنده ی الله هستم و هست، و از توست که در قلب و دل و جان من است
ای زیبا ترین معشوق و ای والا ترین محبوب...
تو بر عجز من آگاهی و من چشیده ام، جلوه ی بی نیازی تو را... بر خودت از شر خودم پناه می آوررم...
یا الله...
مددی
✍افروز سادات فضلی
۲۴ فروردین 1403