فصل سوم-بهرام
سربازان خیلی زیاد بودند. آنقدر که حتی با وجود این تا رسیدنشان به دروازه های شهر چیز زیادی نمانده بود، انتهای صف هایشان دیده نمی شد. نمی دانم شاید حدود ده هزار یا بیشتر. با این وضع، شکست بیشتر از آنچه که فکرش را کرده بودیم، احتمال پیروزی داشت. خب نمی دانم چه میشد، اما در مقاومت ما یک امید دیگر هم وجود داشت؛ این که رفته ها به سلامت به شهر برسند ان شاءالله. هر چه بیشتر مقاومت میکردیم، زمان از مغولان بیشتر گرفته می شد. بقیه را هم که دیگر دست ما نبود. توکل بر الله.
مغولان شیوه ی عجیبی را در حمله به شهر ها داشتند. آنچه که میتوانستیم برای دفاع از خودمان استفاده کنیم، و به ذهن من رسیده بود، استفاده از افراد در بالا ی دیوار ها بود، نه دیده شوند که تیر بخورند و نه آنقدر دور که اگر کسی از دیوار رد شد به راحتی داخل شهر بیاید. دیگر فرصت برای خیلی کار ها نبود. این که پشت دیوار ها را از چاله و سنگ پر کنیم تا بیفتند داخلش، یک چیزی بود به نظر جالب، اما دیر. خلاصه به همه گفتم بالا نردبان ها بایستند و هر وقت گفتم بریزند هر چه که مهیا کرده اند از جوهر* و قلیا* و چوب و سنگ
برای دیدبانی هم رفتم بالای خانه ی بلند حاج مسعود خلاوی که پشت دیوار های شهر بود. چون دو طبقه و یک خانه ی کوچک بالای آن دو طبقه داشت، دید خوبی به دست میداد.
ساعتی نگذشت که یک صدای بچه گانه همه را به شگفت واداشت...
-------
جوهر: اسید
فلیا: باز، ماده ای خورنده مانند اسید