فصل سوم- بهرام
صدا از پشت دیوار شهر به گوش می رسید. همه منتظر بودند ببینند، این صدا از کجا و برای چه می آید؛ آن هم در این وضع. ناگهان یکی از پشت دیوار به زبان فارسی گفت: آی مردم...خوب گوش کنید. این ها که می بینید رحم به کسی ندارند. هر بچه و زنی را می کشند. برای همین این بچه را این جا آورده اند. میخواهند او را جلویتان سر ببرند. اگر نمی خواهید این صحنه را ببینید. خودتان تسلیم بشید و آن چه که از زن و فرزند در اختیار دارید بهشان بدید تا رهایتان کنند...
تیر پاسخی بود که به او داده شد. به او، به یکی دیگر و آن کسی که بچه را بغل داشت. شیهه ی اسب ها بلند شد و با فرمان رییس مغول ها شروع به حمله کردند. روح جنگ گویی در مغولان دمیده شده بود. سخت بود اما غیر ممکن نبود... تمام تلاشمان این بود که آن ها را اندکی بیشتر به زمین گرم بزنیم. خیلی سخت بود نگه داشتن درد در روان خودت و لالایی گفتن خواب و تاریکی... می ریختند و ما هم می ریختیم. حال بوی خون بود که مشام میرسید و خیال خامی که در ذهن می رهید. برای آن ها از دیوار به بعد تنها درد انتظار می کشید.