فصل دوم- پسر
بحران خیلی زیاد شده بود. مغولان همه جا بودند. راه را با هر چه می توانستیم بر آن ها می بستیم. خیلی سخت و نفس گیر شده بود. راه بهرام هم داشت تمام میشد. آخر آن هایی را که با او بودند، ناگهان فرا خواند. خانه هایی مانده بود، همه را به داخلش فراخواند. اما من، با تمام عقده ای که از مغولان داشتم، به حقد، در گوشه ای نشستم و منتظر ماندم. خیلی ها این درد را تحمل می کنند که بمیرند اما انتقام بگیرند.
اولین گروه رد شد، یقه آخری را با هر توانی گه داشتم در دستانم گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم. خوب که نزدیک شد روی شانه ها را گرفتم و به زمین کشیدم.خب، خیلی آماده درون خودم نبودم. و از این جا، شاید خیال می کردم دارم اشتباه می زنم. خیلی زور زدم اما نشد. خفه اش نکردم. سنگی را با سرعت به سرم کوفت. به همین علت هم همه ی قدرتم بدل به نا همواری شد و با حواس گیج، نتوانستم خود را کنترل کنم. خیلی درد داشت.سنگ مرا درد زیاد می کرد و...
.
.
.
آه.. آه و خواب نتوانستن و آهی به وسعت تنهایی...
یه ام.ید
ولی هنوز... زنده ام. خواب را به کناری غلتاندهاما نمی ریزم