agh57
agh57
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

هفت فصل-۶

فصل سوم - بهرام

با صدای اذان بی موقع از خواب بیدار شدم. شب بود و اذان میگفتند! سبحان الله! بسم الله گفتم و بی میل اما چابک از جا برخاستم تا ببینم که چه اتفاقی افتاده است. لباس پشمی خود را پوشیدم و گفتم شاید همه قصد نماز آیات به جماعت کرده اند و زلزله ای ، قمری* اتفاق افتاده و از همه جا بی خبرم. نانی که از دیشب مانده بود را به دهان گذاشتم و به حیات رفتم که مادر به صدا آمد. برگشتم و به پیش عزیزش رفتم. در رختخواب بود، بی حال، بی رمق. به آرامی به سخن آمد که کجا میروم. گفتم که بی موقع اذان گفته اند و میروم که جویا شوم. همیشه نگرانم بود. حتی الان که من او را سر و سامان میدادم‌. به من گفت به هر حال مراقب خود باشم و سرما نخورم. سرما، خیلی مهم نبود. البته برای او چرا. ولی در اصل بهانه ای بود که بفهماند که نگرانم است. دیگر این چیزها را خوب میفهمیدم. از اطمینان خاطری که به او دادم خیالش لحظه ای راحت شد و به امان الله سپردمش و رفتم. اول حیات و سپس بیرون. ثلث ساعت بعد مسجد بودم.

شلوغ بود. همه آمده بودند. هر کس چیزی میگفت، حدسی، خبری... همه منتظر خبر بودند. گفتم آیاته؟ کسی جوابم را نداد. همه معتقد بودند خبری شده، اما هیچ کس خبر را نمی دانست. یکی در آن گوشه، ساکت نشسته بود. غریب و نا آشنا به نظر می رسید، غمگین، ساکت، زانوی غم در بغل گرفته، لباس های پاره، تنی انگار از کنار کوره آمده. بی خیالش شدم، اما، خیالش بی خیالم نشد. خیلی عجیب شد. سمتش رفتم و خواستم که حالش را بپرسم که صدای صلوات همه جا بلند شد. حامل پاسخ سوالات انگار، به مسجد وارد شد، کمی دقت کردم، عجیب، او والی بود.

*قَمَری: منظورم‌ ماه گرفتگی یا خسوف است.

ندای تنهاییبهرامحملهجنگرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید