فصل سوم-بهرام
بعد از شنیدن خبر حمله مغولان، هم و غمم شد مادر پیرم؛ اینکه الان چه بر سر او می آید و باید چه کنم؟ به فکرم زد که او را با عده ای دیگر از شهر خارج کنیم و به شهر دیگری بفرستیم تا شاید در آنجا سالم بماند. همین ایده از همه بهتر بود... خواستم بالای منبر روم و به همه این را برسانم که خانواده هایشان را ببرند ولی مردم متفرق شده بودند. حتما برخی از دوستانم خانواده هایشان را با مادرم می فرستاندند.
از مسجد که بیرون رفتم، دیدم که بله! همه مثل من فکر کرده و در حال تدارک لوازم سفر و فرستادن خانواده هایشان اند تا شاید بتوانند در شهری دیگر که مغولان نتوانند مردمش را شکست دهند، بیشتر از این زندگی کنند، یا شاید از شرم تجاوز در امان بمانند. کاش به سمت آن ها میرفتیم و یکجا با هم علیه مغولان می جنگیدیم. اما تعلل فرصت را می ربود و اگر از شهر دفاع نمی کردیم، ممکن بود شعر فرار خانواده هایمان خیلی دردناک تمام شود. به هر حال سریعا رفتم و در خانه ی حامد، مصیب و ترلان (دختر خاله ام) را زدم. آن ها یکی یکی بیرون آمدند. همه اعتقاد به همین موضوع داشتند و ترلان هم قبول کرد که مراقب مادرم باشد. تازه عروس بود و اکنون همسر با غیرتش می بایست از همسرش در اول زندگی دفاع کند. چه زندگی کوتاهی.... البته شاید.
یک ساعت بعد
همه را راهی کردیم و هر که هر چه می توانست برای جنگ برداشت.همه را یک جا جمع کردم، بی توجه به این که والی چی خواسته و خیلی که دور و برم هستند چه برنامه ای دارند به هر کس یک نقش و وظیفه را رساندم. هر کس هم اعتراضی می کرد. راحت از کنارش رد می شدم. اهمیت نداشت...
همه ی آنچه میخواستم به کمتر از یک ساعت مهیا شد. والی هم حرف نمی زد انگار خیلی چیزی نمی خواست بگوید. یعنی من همه کاره بودم...