در شب هاى تابستانِ دوران كودكى ام هنگامى كه ٦ الى ٧ ساله بودم ، گربه اى سفيد رنگ خانگى ، اما چاق و تپل داشتيم . اين حيوان بسيار به من اُنس داشت و دليلش اين بود كه او را از زمانى كه به اتفاق ساير خواهرها و برادرهايش در خانه ما متولدشده بود ، مى شناختم . او را خيلى دوست داشتم . مادرش آن ها را در زير زمين خانه ى ما به دنيا آورد و او را به دليل زيبائيش ملوس نام گذارى كرده بوديم. آن ها مانند اعضاى خانواده ى ما شده بودند، هرچه را ما از شير و گوشت و ...مى خورديم آن ها هم سهيم بودند. بس از اين كه بزرگتر شدند و شيطنتشان هم بيشتر گرديد ، به دليل مخالفت هاى پدر و مادرم ، همه ى آن ها را از خانه بيرون كرده بودند به جز ملوس ، و من او را مخفيانه در زير زمين نگهدارى مى كردم .
بعد از اين كه ملوس حسابى بزرگ شده بود ، او هم ديگر نمى توانست در خانه ى ما باقى بماند و با كتك بزرگترها اخراج شد. امّا گاهى او را در كوچه و يا پشت بام مى ديدم و به نوازشش مى پرداختم . اتفاقاً ملوس هم مرا دوست داشت و خودش را براى من لوس مى كرد.
شب هاى تابستان ، و در روى پشت بام بسيار اتفاق مى افتاد كه ملوس مى آمد و در كنار ما و بر روى تشك هايى كه مادرم براى خوابيدن اعضاى خانواده پهن مى كرد، مى خوابيد.
در يكى از اين شب ها و در سر شام بعد از اين كه بزرگترها از موجود بزرگ و وحشتناكى بنام بختك صحبت كرده بودند، و اين كه اين موجود شب ها روى سينه ى انسانى كه خواب است مى نشيند ، به طورى كه نفس كشيدن غير ممكن مى گردد و زبان در اين هنگام لال شده و ياراى جيغ زدن و كمك خواستن ندارد. من در آن شب ، برخلاف شب هاى قبل كه محو تماشاى ستاره هاى بى شمار آسمان مى شدم و از مشاهده ى آن ها لذت مى بردم، با ترس و لرز و خيلى زود خوابم برد.
در نيمه هاى شب به علت تنگى نفس و سنگينى سينه در حالتى ميان خواب و بيدارى ، ناگهان به ياد آن موجود خيالى يعنى بختك افتادم . ناگهان وحشت سراسر وجودم را گرفت و احساس كردم كه گرفتارش شده ام. واقعاً قادر به كمك خواستن نبودم و داشتم براى جيغ زدن خود را آماده مى كردم . در اين اثناء كمى چشم هاى خود را گشودم و چهره ى موجودى بزرگ را كه بسيار نزديك به من و در مقابلم بود مشاهده كردم و او در اين هنگام چشمهاى بسته ى خود را باز كرد، بسيار ترسيدم و بى اختيار با انرژى تمام جيغ زدم ، و به دنبال من آن موجود هم كه ترسيده بود با تمام نيروى خود جيغ زده و از من جدا شده و فرار نمود. آن موجود كسى نبود جز ملوس كه به دليل انس زيادى كه با من داشت ، براى خوابيدن بر روى سينه ى من و روى در روى صورت من جاخوش كرده بود به طورى كه نفس كشيدن او با تنفس من مخلوط مى گرديد. در آن شب نه تنها تمام اعضاى خانواده بلكه تمام همسايه هاى دور و بر از خواب پريدند، و با پرس و جو به دنبال يافتن علت حادثه بودند. ما براى توضيح اين رويداد، در روز بعد از سوى همسايه ها ، در محله ى مان بسيار سين ، جين شديم.