بسماللهالرحمنالرحیم
دوتار گلستان را در چمدان چرمینی که از رشت خریده بودم قرار دادم و راه افتادم. خیابان سرد و بارانی بود و شال بافتنی قرمزم کفاف آن هوا را نمیداد؛ با این حال ایستادم تا سرگذشت آن بچهای که در انتهای خیابان فال میفروخت را ببینم. وقتی مرد ماشینسوار سرش فریادی که با ناسزا همراه بود سر داد، قلبا قصد درگیری با آن شرفنشناس را داشتم؛ لکن بند کفشم سفت شد و صبر کردم تا شاید کار به بلندی صدا تمام شود؛ تمام نشد! مرد زیر دست بچه زد و هرچه فال بود روی زمین ریخت و ماشین با لاستیک گلیاش از روی آنها رد شد. خواستم دست کمکی به آن بینوا برسانم اما تا حرکت قطار بیستوپنج دقیقه بیشتر نمانده بود و من هنوز وارد ساختمان راهآهن نشده بودم. پس از خیابان رد شده و سعی کردم پاهایم را روی فالهای کف زمین نگذارم.
بیست دقیقه به حرکت، چمدان را از روی دستگاه برداشتم و چون صبحانهای درخور سفر نخورده بودم، به کافهی نزدیک گیتها رفته و کیکی سفارش دادم تا ده دقیقهای نوش جان کرده به قطار برسم.
روی صندلی، پشت کیک و در انتظار رسیدن چای، موبایل را از جیب پالتوی نوام بیرون آوردم تا بار دیگر مکان اجرای ارکستر مقاومت خرمشهر را ورانداز کنم. چای آمد و من به انتظار رفتن بخارش به ادامه کار پرداختم؛ هنگام تناول کیک تازه طبخ شده به سیر حضورم در این ارکستر بینالمللی و شرایط هنری آینده فکر میکردم و حواسم حتی از طعم چیزی که در دهانم قرار داشت پرت بود. برخاستم و بلیتم را به گیت ورودی نزدیکی نشان دادم و وارد شدم.
پنج دقیقه به حرکت قطار مانده بود و بخاطر امنیت دوتار دویدن را صلاح نمیدانسته، لکن به سرعتم افزودم. درحالیکه ذهنم همچنان گرم ساعات پس از اجرا بود، دیدم هنوز چند نفر درحال سوار شدن هستند. به پایین پلهبرقی رسیدم و بلیت را به مسئول مربوطه نشان دادم. درحال انتظار دیدم مسئولی دیگر از آخرین واگن شروع کرده به قفل کردن دانه دانهی درها؛ خیالم راحت بود با این حال کمی این پا و آن پا کرده و نگاهم بین بلیت و صورت مرد جابجا میشد.
مسئول به نرمی سرش را بالا آورد: «این برای این خط نیست.»
_ بلیتتون برای این قطار نیست.
_ خرمشهر؟!
_ این خط تهران به مشهده.
_ بلیت من برای خرمشهره!
_ میدونم جناب، اینجا نوشته. دیر اومدید.
_ هنوز سه دقیقه تا حرکت مونده.
_ اون قطار تهران خرمشهره. اگه بتونید تا سه دقیقه دیگه برسید اونجا مشکلی نیست.
صدای کلید قفل کننده درها نزدیکتر میشد. به چهرهاش میخورد ماشین سواری باشد که در انتهای خیابانی دادی زده و فالی ریخته و حال شیفتش شروع شده باشد.
مرد مسئول به پلی در چند ده متری راهآهن اشاره میکرد که قطار خرمشهر از رویش رد شد.
چشمم روی ساعت ایستگاه و ساعت خودم که ده دقیقه عقب بود قفل کرد و سرم در دیشبی رفت که خواستم کوکش کنم و به فردا صبحِ توی واگن قطار موکولش کرده بودم.
پایان