ضجهای زد و لال شد و به زمین افتاد؛ همانی که سوار بر مازراتی تیرهاش در خیابانهای رم رانندگی میکرد. شخصی بود محترم و معتبر میان سرشناسان بازار بورس و املاک. وقتی در رسانهها معروف و محبوب شد که کارخانهی کوچکی برای تولید کفشِ کتانی افتتاح کرد؛ به نسبت سرمایهاش، افتتاح چونان خط تولید کوچکی، آنهم در آن نقطه عجیب بود. اما توضیح داد که نیَتش ایجاد شغلی ثابت برای کارگران آزاد رم بوده و هدفش گسترش آن به بقیه شهرها. امروزه همه میدانیم قصد دیگری داشت و همان کرد. کارگرانی که بواسطه میراث یا تلاشی چند ساله، در مناطق اصیل مرکز شهر خانه داشتند و سالهای اخیر در مشکلات اقتصادی افتاده بودند را با تبلیغاتی خارج از اسم خود به استخدام کارمندی ترغیب کرد و در شش ماه از سی خانواده، شصتوهشت نیرو گرفت و بعد در یک ماه، کارخانه را تعطیل کرد. سی خانواده به خانه برگشتند و دیگر کارگری به سادگی قبل نبود.
به تکتکشان پیشنهاد کرد. عدهای با شوق، بعضی در چند روز و اکثرا در طولانی مدت و از ناچاری موافقت کردند. همه سی خانه را خرید و طبق قرارداد، خانه دیگری به آنها داد. سی ملک مسکونی را در مرکز شهر رم خرید و علاوه بر پول، بیستوهشت خانه به فروشندگان داد؛ نزدیک کارخانه کفش کتانی در اطراف شهر.
آن املاک حاشیه شهری حتی به علاوه آن همه پول نقد، بازهم ارزشش به منازل اصیل مرکز رمِ ایتالیا نمیرسید. او هر سی خانه را فروخت. امروز مازراتیای که از فروش املاک بدست آمده بود را تحویل گرفت. نزدیک خانهی جدیدش بود که برای مسائل مالی پیش رو به بانک رفت و پس از نیم ساعت برگشت. با عجلهای که داشت ماشین را روشن کرد، تند تند به سمت ماشین قدم برمیداشت و فکرش پر از اصوات اعداد و ارقام بود که صدای شکستن آمد و پایش را میان تکه چوبهای شکستهای پیدا کرد. صدا از دستهی ساز روی زمین بلند شده بود؛ گیتار به دختربچه تعلق داشت. دخترِ خانوادهای چهار نفره که تا یک ماه پیش خانهشان همان اطراف بود؛ مدرسه میرفت و مادر و پدر و برادر بزرگش هم در خط تولید کتانی کار میکردند. گیتار را از سه سال پیش داشت. پدرش سه ماه بعد خرید، آن را به یکی از آشناهایش فروخت و قبل اخراج شدن بازخرید کرد. خانوادهاش جزو آن گروهی بودند که از املاک خارج شهر خریداری نکردند و در خانهی یکی از دوستانشان در همان حوالی سکنی گزیدند. حال این دختر با عشق خود و برای کمک به خانوادهاش موسیقی خیابانی میزد و سکه و اسکناس در دامنش دریافت میکرد.
خواب بود و با صدای شکستن سازش بیدار شد. پرید و جیغی کشید و گریه کرد. قاصری که ساز را شکسته بود برای افتادن صدایش چندرغاز اسکناس را به سمتش پرتاب کرد. دخترِ خیره به ساز، اسکناسها را پاره کرد. او جلو آمد؛ عجله داشت اما تصمیم گرفت رذالت را به نهایت برساند و دستش را روی دختربچه گریان بلند کرد...
دست بالا آمد و پایین نیامد؛ سنگهای آسفالت خیابان به لرزه درآمدند. ماشین خاموش شد و دختربچه در رفت، اما او هم چند ثانیه بعد ایستاد. کسی که در خیابان کنار یک گیتار شکسته دستانش بالا بود، ضجهای زد و لال شد و به زمین افتاد. دختربچه از فرط گریه خوابش برد.
همه جا پر از سروصدا بود؛ همه میشنیدند. آن موجودِ در خیابان، بانکداری که چک را دریافت کرده بود، دختربچه، کسی که مازراتی را فروخته بود، پدران ساکن حاشیه شهر، فروشنده کارخانه کتانی، کشیشی که دختر را تعمید داده بود و کسی که کتانی تولید شده به دست برادر گیتاریست را پوشیده بود، صدای گریه بچه را شنیدند؛ صدای لحظه معامله خانهها را میشنیدند، صدای شکستن گیتار را، صدای چرخ مازراتی و صدای بیکاری پدر بچه را شنیدند.
دیگر همهکس، همه چیز را میشنیدند...