احمدرضا قادری
احمدرضا قادری
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

من و پلیس راهنمایی و بازیافت

داستان من و بازیافت
داستان من و بازیافت



این متن رو 9-8 سال پیش توی صفحه فیس بوکم نوشتم.اون موقع ها تازه مراکز بازیافت متمرکز راه افتاده بود .گفتم اینجا هم به اشتراک بگذارمش.(داستان واقعی)

چند روز پیش صبح جمعه خانمم حسابی شاکی شده بود که بازیافت ها زیاد شده و چرا نمی بری تحویل بدی؟ منم که کلا حس اینکارا رو ندارم یه دودوتا چهارتا کردم و بالاخره به هر زحمتی که بود عزمم رو جزم کردم که همشون رو جمع و جور کنم و ببرم تحویل بدم. چند تا کیسه و جعبه و نون خشک و .... به هر زحمتی بود توی ماشین جاشون دادم و صندوق و صندلی عقب و پشت شیشه و هرجایی که خالی بود رو پر کردم.این ماشین ها هم که جای درست و حسابی نداره.(اسم نمیارم تا تبلیغ نشه!!!خخخخ)بعدش حرکت کردم به سمت مرکز بازیافت محله...یه چهارراه تو مسیر داشتم که هیچ ماشینی نبود چراغ قرمز بود و صبر کردم سبز بشه یک ثانیه مونده بود حرکت کردم و رفتم اون طرف چهارراه یه ماشین سفید زانتیا...!!! بله گفت بزن کنار...
همزمان سه تا خلاف :نبستن کمربند و رد کردن چراغ قرمز و مسدود کردن دید راننده.... مدارکت رو بیار

گفتم :لباس گرمی که پوشیدم چی جریمه نداره؟ رنگش سبزه ها؟ تو اگه جیب تو اینا دیدی بگو مدارک ازش در بیارم .خلاف چهارم(همراه نداشتن مدارک)اولش اخم کرد و بعدش خندید.

گفتم آقا من صد متر راه رو باید این آشغالا رو میاوردم تحویل بدم وگرنه هیچ وقت توی این آلودگی هوا ماشین بیرون نمیارم و تازه چون بازهم برای کمک به طبیعت و بازیافت بود مجبور شدم بیام (کلا رفتیم تو جو هوادار محیط زیست) دیدم تاثیری نداره و دفترچه جریمه رو داره ورق میزنه و خودکارش رو هم از جیبش درآورد.(لحن رو عوض کردم )آره باید در همه حال مقررات رو آدمها رعایت کنند فرقی نداره شب باشه یا روز باشه یا تعطیل و غیر تعطیل ... متاسفانه اشتباه کردم.

داشت به کارش ادامه می داد و توجه نمی کرد.آروم گفتم حداقل چه جور بنویس که نصفش با این بازیافتیها جبران بشه.... خندید و گفت ساده ای؟؟من هم تو دلم گفتم خودتی... مرحله آخر که باید از اول بهش میرسیدم رو اجرا کردم (جون مادرت ٰجناب سرهنگ(طرف ستوان دوم بود)و...)جوب نداد و نوشت و با هزار تا منت که باید نمره منفی بزنم و نمیدونم ال و بل و جیمبل یه چهل تومنی لطف فرمودند.بهش گفتم حالا که نوشتی مرگ من کی اینجا رد میشه که تو وایسادی بغیر من صبح تا حالا کسی اومده؟ گفت نه بابا من وایساده بودم تا رفیقم بره آش بگیره .... (من و شانس و ...??!!!)

خلاصه خوشحال که تخفیف گرفتم نشستم تو ماشین و راه افتادم به سمت مرکز جمع آوری بازیافت. رسیدم پیاده شدم و چیدم همش رو روی میز دم در و اون هم تند تند بر میداشت و روی ترازوی که فقط خودش میدید میگذاشت ??!!! و بعدش هم شوتش میکرد توی اون گودال پشت سرش.بعدش یه لیست آورد و مشخصات خودم و جد و آبادم رو پرسید و بعدش با لحنی مبادی آداب گفت خوب قربان چی تقدیم کنم خدمتتون. من یه نگاهی به ماشین انداختم و گفتم یه چیز که جا بشه ببرم سنگین هم نباشه گفت :نه بابا اذیت نمی شید.

تشکر کردم گفتم خوب چی دارید؟ گفت لوازم التحریر بدم؟؟؟؟؟ من گفتم بد نیست مثلا چی؟ گفت مداد گفتم چندتا ؟؟؟ یه نگاهی کرد و گفت یک دونه..!!!

گفتم گزینه بعدی؟ مداد تراش....

بعدی؟ مداد پاک کن...

گفتم ببخشید گزینه ای که توش مداد نباشه ندارید گفت چرا خودکار...

سرم رو پایین انداختم و گفتم نه ممنون همون مداد.

یک مداد گرفتم اومدم بیام سمت ماشین صدام زد خوشحال برگشتم گفتم حتما اشتباهی چیزی شده ....

گفت آقا یادتون باشه دو کیلو بدهکار شدید دفعه بعدی ازتون کم کنم.

یاد حرف آقا پلیسه افتادم که گفت ساده ای.... تو حال خودم بودم و داشتم به هزینه های کلی این داستان فکر میکردم و انگیزه ای که برای ادامه این کار در من مونده.

ولی خوب بود یه خاطره جالب با یک روز بیاد موندنی و یه تصمیم جدید.

خاطرهبازیافتجریمهپلیسصبح جمعه
در حوزه بازاریابی و فروش محصولات نرم افزاری فعالیت دارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید