ahmad.hosseinzade
ahmad.hosseinzade
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

وانِ نذری

من عاشقِ خوابیدن تو وانِ آب گرم بودم اما فقط یه حموم داشتیم که سه تا خانواده باید مشترک، البته نه همزمان ازش استفاده میکردیم و با یه تشت آب و یه کاسه سر و ته مون رو میشستیم.

هشت ساله م بود، یه روز که هیچکس خونه نبود، دیگِ بزرگی که ننه بزرگم داخلش نذری می پُخت رو از بالکن خونه ش برداشتم، بردم حموم، چهارزانو نشستم توش و آب گرم رو باز کردم. تا گردن تو آب بودم که سرمو گذاشتم لبه ی دیگ و ریلکس کردم. بعد از یه ربع احساس کردم دیگه نمیتونم تکون بخورم. آبِ گرم منو گرفته بود و بی حال شده بودم. توانِ تکون خوردن نداشتم. شروع کردم به داد زدن و کمک خواستن. خودمو باخته بودم، حس میکردم تو دیگ غرق میشم و چه مرگ ضایعی، بچه محلا چی میگن؟ احمد تو دیگ غرق شد؟ که یهو بابا بزرگم رسید. درِ حموم رو با هول باز کرد، بخار زد تو صورتش. اولین جمله ای که گفت: یا ابلفضل. کول باشوآ اوشاغ. بی لحظه صبر اِله عِشَگ (خاک بر سرت بچه. یه لحظه صبر کن عِشَگ)

چند دقیقه بعد با شورت مایو و عینک شنا بالا سرم بود. یه شیرجه جانانه زد تو دیگ و منو نجات داد. (میدونم هیچکس نمیتونه تو دیگ شیرجه بزنه اما دیگِ خودمه، دلم خواست قهرمانانه تمومش کنم)

از اون روز به بعد دیگه هیچوقت غذای نذری به خصوص آش نخوردم چون آدم تو آبِ گرم اختیار خیلی چیزاشو از دست میده!


پ.ن: تنها ارتباط تصویر و متن، حضور من و مرحوم حاج ایمان (قهرمان قصه) هستش.

واننذریقهرمانشیرجهبابا بزرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید