«قسمت اخر»
پست ها رو همین طور می نوشتم و می نوشتم.
پست دهم:
یکی من:
شب موقع خواب از خودم پرسیدم اگر کسی پست ها رو نمی دید بازم ادامه می دادی؟!
این سوال؛ بد جوری دلم رو لرزوند!
یکی برعکس من:
شب ،دوباره پست جدیدی نوشتم،اصلا مهم نبود کسی حتی پست منو لایک نکنه،چون نوشتن برام مثل نفس کشیدن در هوای تازه شده بود،مثل رها شدن از تمام آنچه در ذهنم مرور می شد!
دیگه حتی مهم نیست کسی اونا رو ببینه یا نه!
مهم احساس رها شدن بود ،و اینکه امید دارم روزی« برعکس من» قوت میگیره!
«یکی من یکی برعکس من» دیگه شده بود روایت هایی از زن هایی که با وجود توانایی های بالا، وسط روزمرگی ها گیر کردند و آرزوهایشان که هر روز در حال دست و پا زدن در دریای زندگی هستند را،زیر پا له می کنند.
خلاصه روزها می گذشت تا روزی اتفاق مهمی افتاد .
یکی از ناشرها پیامی داد.و در کمال تعجب نوشته بود :«می خواهیم مجموعه ای از پست ها رو در یک کتاب منتشر کنیم.»
ومن دیگه فقط یک مادر ویک زن خانه دار نبودم،بلکه در کنار همه ی مسیولیت ها،یک نویسنده ی دیجیتال بودم که نقش مادری و همسری را برایم بسیار زیباتر کرده بود!
دیگه محتواهای زیبا می ساختم
وبرعکس من کاملا قوت گرفته بود!
دیگه صبح وقتی بیدار می شد م،همه چیز برام رنگی بود و کلی انگیزه داشتم،حال دلم خوب بود،حس خوبی نسبت به خودم واطرافم داشتم که باعث می شد باهمه مهربان تر باشم و وظایف و مسیولیت هایم را به زیبایی انجام دهم!
واین بود که آغاز کردم دوباره زندگی را
با ساختن محتواهای زیبا و هدفمند!
یکی برعکس من ،زنی بود که بالاخره خودش رو جدی گرفت!
