ویرگول
ورودثبت نام
احمدخنیفر | ahmad khanifar
احمدخنیفر | ahmad khanifar
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

وای چقد اون روز خندیدیم...


خاطرات کاغذی
خاطرات کاغذی


موضوع خاطره به دهه 60 بر میگرده , زمانیکه همه دلخوشی و سرگرمی ما زمین های خاکی بود. یادمه بعضی وقتها برای اینکه نوبت بازی توی این زمینهای خاکی بهمون برسه صبح ها صبحونه نخورده میرفتیم تور میله ها را میزاشتیم تا خیالمون راحت بشه امروز حتما نوبت بازی ماست.

اواخر دهه 60 احتمالا سال 69 بود که رقابت لیگ استانی شروع شد. ما بعنوان یک تیم قدر منطقه شناخته شده بودیم و همه به تیم ما یعنی تاج احترام خاصی میزاشتن , اما انتظارشون هم خیلی بالا بود برای همین حداکثر توان خودمون را برای برد صرف میکردیم.

ی روز با یک تیم قدر از یک شهر همجوار مسابقه داشتیم بماند که چقدر با این تیم کرکری داشتیم البته اون زمان خبری از اینترنت و موبایل و اینطور چیزا نبود. چشم تو چشم و حضوری بحث و جدل میکردیم برای همین هر چی بود روشن و بی واسطه مطرح میکردیم.

هر چی به روز رقابت نزدیک میشدیم دچار استرس بیشتری میشدیم . پچ پچ تماشاگران هم شروع شده بود و نگرانی هاشون را به هم میگفتن... تیم مقابلمون بازیکن خیلی خوبی به اسم "پاکدل" داشت اون فوق العاده قدرتی و تکنیکی بود برای همین وقتی روز مسابقه فرا رسید و ما وارد رختکن شدیم همه صحبت مربی در ارتباط با همین بازیکن می چرخید.

ببینید بچه ها تیم مقابل 1+10 نفره یعنی ده نفر یکطرف اون پاکدل هم یکطرف یعنی اگر این پاکدل را از کار بندازیم ما بازی را قطعا بردیم پس امروز اقا "حمدان" مامور کنترل "پاکدل" و هیچ کار دیگه ای نداره چندین بار این جمله را تکرار کرد و بصورت اختصاصی هم با حمدان صحبت کرد که خیالش راحت بشه.

ناگفته نماند که نوع بازی حمدان طوری بود که وقتی مهاجم حمله میکرد یا باید خود مهاجم به تنهایی عبور میکرد یا توپ, و ممکن نبود مهاجم و توپ هر دو باهم از سد آهنین حمدان رد بشن . اما این پاکدل چیز دیگه ای بود و مثل برق و باد غیب میشد و حتی فرصت تصمیم گیری به هیچ دفاعی نمیداد. اما بضاعت ما همین بود و قرار شد حمدان سایه به سایه کنار پاکدل باشه. و کمی تا حدی روی اعصابش باشه ...


سوت شروع بازی به صدا در اومد . ورزشگاه مملو از تماشگران مشتاق و عاشق بود . شیپورها بصدا در اومد و لیدر تماشگران اقا "ممولی" ورزشگاه را به هوا برد. طبق دستور مربی حمدان توی هیچ درگیری دخالت نمیکرد و مثل سایه به پاکدل چسبیده بود . این روش تا اخر نیمه اول ادامه داشت هیچ وقت پاکدل را اینطور اسیر ندیده بودیم اون روز تقریبا کامل از کار افتاده بود. و مثل بقیه تماشاگر بود تا بازیکن.

سوت پایان بازی بدون هیچ رد و بدل شدن گلی به پایان رسید و چهره درهم پاکدل از دور معلوم بود هر دو تیم به رختکن رفتیم . بازیکن موفق حمدان بود چون وظیفه خودش را خیلی خوب به سرانجام رسونده بود. مربی ما منتظر بود همه بیان تا شروع به صحبت کنه همه اومدن بجز حمدان هر چی منتظر موندیم پیداش نشد مربی گفت ی نفر بره دنبالش بگه بیاد ...

یکی از طرفداران تیم ما که همیشه در کنار تیم بود رفت دنبال حمدان بگرده میدان فوتبال محوطه اطراف سرویس بهداشتی هر جا گشت پیدا نکرد تو مسیر بازگشت وقتی از کنار رختکن تیم مقابل رد شد دید حمدان توی رختکن , کنار پاکدل ایستاده ... با تعجب و همراه با کمی عصبانیت بهش گفت : حمدان مربی یک ساعته منتظرته اینجا توی رختکن تیم حریف چیکار میکنی ؟

حمدان گفت خود مربی بهم گفت تا آخر بازی مثل سایه کنار پاکدل باش من هم مامورم و معذور چشمای پاکدل داشت از حدقه خارج میشد . زول زده بود به حمدان بین خنده و گریه مونده بود که چی به این حمدان بگه من اون روز اونقدر خندیدم که شکم درد گرفتم و این اتفاق تا سالهای سال ورد زبانها می چرخید و خاطره شد.


خاطرهفوتبالدهه60تاجخنده
ی آدم معمولی ام و عاشق برنامه نویسی , بعضی وقتا هم روزمرگی هام را مینویسم.همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید