تفکر نقادانه چیزیست که جامعه را از یک جامعه ی مترجم به یک جامعه ی مولف تبدیل می کند. اما این انتقاد باید در چه مسیری باشد؟ باید به چه متودولوژی انجام شود؟ و اساسا به چه شکلی این انتقاد باید مطرح شود تا به جواب های درست و صحیح برسیم؟
متاسفانه جامعه ی ما (در اینجا مقصود نخبگان است) هر کتابی که ترجمه شده باشد به سرعت به عنوان یک متن علمی خدشه ناپذیر پذیرفته می شود. بدون اینکه کسی بپرسد این اطلاعات از کجا آمده است؟ چگونه راستی آزمایی شده است؟ آیا اساسا راستی آزمایی شده است؟ نظریه است یا فرضیه؟
بعد از ترند شدن کتاب انسان خرمند نوشته ی نویسنده ی اسراییلی، یووال نوح هرراری به کرات متن ها و حتی پادکست های باربط و بی ربط در مورد نوشته های این کتاب را می بینم که به عنوان مطلب علمی منتشر میشود. بدون اینکه کسی بگوید این اطلاعات از کجا آمده است؟ مقصود بحث، درست یا غلط بودن اطلاعات این کتاب نیست که قطعا در مجامع صلاحیت دار این بحث ها ایجاد خواهد شد. مقصود افرادیست که نمیپرسند «چرا؟» تنها به دنبال این هستند که بفهمند «چگونه؟»
فرق بین یک جامعه ی متمدن و مولف همین است که یک جامعه ی متمدن میپرسد چرا؟ و یک جامعه ی مترجم میپرسد چگونه؟ یک انسان مولف به ریشه ها میپردازد و یک انسان مترجم به شاخ و برگ.
در قرن نوزده و بیست سه متفکر در سه رشته ی مختلف ظهور کردند که اگرچه در مجامع پیشرفته دیگر چندان ارج و قربی ندارند اما در جوامع واپسگرا مانند ایران همچنان نظرات آنها تقدیس می شود. این سه اندیشمند عبارت اند از مارکس در جامعه شناسی، فروید در روان شناسی و داروین در زیست شناسی. از همان زمان تا امروز کسی به انتقاد از این سه متفکر در ایران نپرداخته است و متاسفانه هنوز بعضی نظریات داروین که حتی از دید تجربی توسط متفکرین عصر جدید و یا از دید فلسفه ی نوین علم توسط افرادی مانند پوپر رد شده است در کتاب های درسی ما تدریس می شود.
یا کسی مانند فروید را پدر روان شناسی تجربی میدانند گویی اساسا مفهوم روان شناسی را از بیخ و بن عوض کرده اند. مگر می شود روان شناسی را به صورت تجربی آموخت؟ اساسا مگر آموزه های روان شناسی تجربی است؟ انسان با تجربه حتی خودش را نمی تواند اثبات کند چه برسد به اثبات افعالی که از خودش سر میزند . آرای فروید اغلب در زمینه ی رفتارشناسی است تا روان شناسی چرا که روان شناسی اساسا یک مقوله ی شهودی و عقلی است نه تجربی.
و مارکس که بعدها نظریاتش گرچه بعضا درست و بعضا اشتباه اما بیش از آنکه یک نظریه ی علمی باشد یک ایدئولوژی سیاسی بود که تست شد و شکست خورد. هرچند عده ای امروز دوباره به فکر دادن تنفس مصنوعی به کالبد نیمه جان این ایدئولوژی هستند.
در جامعه ی ما متاسفانه تصور غالب این است که هر مقاله و نظریه ای از زبان انگلیسی (حتی فرانسه یا آلمانی هم نه، فقط انگلیسی) به فارسی ترجمه شده باشد مقدس است. حتی اگر در آن انواع و اقسام مزخرفات نوشته شده باشد از آن جهت که انگلیسی است علمی و شایسته ی اعتناست. در حالیکه در همان غرب همچنان برای تعریف علم مناقشه است. علم چیست؟ عده ای میگویند هرچیز که با تجربه بتوان اثبات کرد علمی است. در این صورت نود درصد مطالب علمی در ریاضیات، فیزیک، نجوم، روان شناسی، مهندسی و... غیر علمی است. به عنوان مثال شما هرگز نمیتوانید تجربه کنید که آیا دو خط موازی در بینهایت یه یکدیگر می رسند یا خیر؟ (اصل اقلیدس) اما با همین قانون هزاران بنا ساخته شده است همین قانونی که با استفاده از تعریف علم در غرب، غیر علمی است.
بازگردیم به تفکر انتقادی، قبلا در نوشته ی کتاب ما را دانشمند نمی کند گفتم که مشخصه ی یک دانشمند و یک فرد با سواد و مجزا کننده ی این دو فرد از یکدیگر این است که دانشمند همواره از عدم قطعیت رنج میبرد. اما فرد با سواد (و حتی بی سواد) از دانسته های خود مطمئن است. البته که قرار نیست تمام افراد در هر زمینه ای دانشمند شوند اما میتوانند هر مطلبی را به سادگی قبول نکنند. قبول کردن ساده ی مطالب افراد و جامعه را به دام فاشیسم علمی می اندازد که بیرون آمدن از آن به این سادگی نخواهد بود.
اما چرا افراد به دنبال چرایی وقایع نیستند و صرفا به دنبال چگونگی آن هستند؟ برای این مساله دلایل متعددی می توان نام برد. اما مهم ترین آن شاید ریشه در عقاید بنیان گذاران انقلاب صنعتی داشته باشد. آنها که نقش پیامبران عصر مدرن را ایفا میکنند و از چنان تقدسی برخوردارند که تخطی از آرای آنها به مثابه کفر ورزیدن به اصول علمی تلقی می شود. درحالیکه نظرات آنها هم حاوی نقدهای بسیار زیادی است اما نمیتوان این نقدها را مطرح کرد.
دلیل دیگر آن را شاید بتوان به دشوار بود اتصال ارتباطات بین وقایع مربوط دانست. شما نمیتوانید چرایی یک واقعه را از طریق تجربه بدست آورید. چرا که برای اثبات یک قانون به ارضای دو شرط ناچارید. اول ضرورت به این معنی که این قانون هست و غیر از آن محال است که باشد. دوم دوام به این معنی که از ازل تا ابد این قانون پابرجاست و تغییر نمی کند. هیچکدام از این دو قانون تجربی نیستند بلکه عقلی و شهودی اند بدین ترتیب شما چرایی هیچ پدیده ای را نمیتوانید از طریق تجربه ی محض اثبات کنید ولو برای آن هیچ ناقضی سراغ نداشته باشید. استقرا هرگز استدلال صحیحی نیست مگر استقرای تام که محال ممکن است.
پس از آنجایی که نتوانستند چرایی وقایع را درک کنند صرفا به چگونگی وقایع پرداختند. مشکل اساسی نیز از همینجا شروع شد که گفتند چگونه آب در صد درجه می جوشد. به جای اینکه بگویند چرا آب در صد درجه می جوشد؟
تفکر انتقادی نه تنها شما را انسانی مفید تر برای جامعه میکند بلکه شما را انسانی باهوش تر نیز میکند. دفعه ی دیگر اگر به نظریه ای خاص که هنوز رد نشده است (یا حتی یک مطلب صد درصد علمی) رسیدید کلمه ی چرا را استفاده کنید. چرا الف آری و ب خیر؟ چرا مسیر الف آری و مسیر ب نه؟ این راهکار باعث عدم فرورفتن شما به دام شبه علم و مزخرفات غیرعلمی که به نام نظریات قطعی علمی به خورد ملل عقب مانده می دهند می شود. چرا که معمولا نقل قول نظریات همواره آن چیزی نیست که نظریه ها در پی اثبات آن هستند. نظریه نسبیت اینیشتین در مورد این نیست که همه چیز نسبی است. بلکه اتفاقا برعکس، این نظریه اثبات میکند مرجعی برای اندازه گیری قطعی تمام وقایع وجود دارد اما اینطور به ما قبولاندند که اینیشتین نسبی گراست. درحالیکه اینیشتین تا آخر عمر سرسختانه از نظریه ی مکانیک کوانتوم (که سعی در نسبی کردن تمام پدیده ها داشت) انتقاد کرد و اساسا به خاطر همین انتقادها نیز جایزه نوبل فیزیک را برنده شد. (یکی از دلایلی که تا امروز همچنان دانشمندان نتوانستند نسبیت را با کوانتوم جمع کنند همین دیدگاه اینیشتین بود که "خدا تاس نمی اندازد" هرچند همین جمله را نیز مصادره به مطلوب کردند.)
در پایان باز هم تاکید می کنم. هرگز کلمه ی چرا را در برخورد با یک مطلب فراموش نکنید. در هنگام خواندن هر کتاب در حاشیه ی آن، چراهایی را که به آن برخورد کردید بنویسید و قبل از خواندن کتاب آماده ی نقد کردن آن باشید. (البته بدون داشتن پیش فرض نسبت به کتاب و یا نویسنده)
مطالب قبلی: