"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
یک داستان کوتاه
در پارک قدم میزد، باران شدیدی بود، از آن باران هایی که انگار آسمان دریا را زندانی کرده و حال دریا میخواهد هرطور که شده دوباره خود را به معشوقش، زمین برساند. بی تفاوت در میان سیل قطراتی که از آسمان فرو میبارند در پارک قدم میزند به هرسو که مینگرد مردم با عجله خود دنبال مفری برای پنهان شدن از این باران سیل آسا هستند، نگاه سنگین آنها را احساس میکند احتمالا با خود میگویند: دیوونه است که توی این بارون اینطوری بیخیال قدم میزنه، با خود میگویند نمیترسه سرما بخوره؟ اما برای او مهم نبود. دیگر هیچ چیز مهم نبود.
دوباره به خیالات خود بازمیگردد راجع به آسمان ، دریا، زمین و ماجرای عشقی آنها. آری حتما آسمان و زمین هردو عاشق دریا شده اند. ولی دریا دل به زمین میبندد و آسمان هر از چندگاهی برای این شکست عشقی اینگونه می گرید. شاید جور دیگریست شاید دریا ابتدا در آسمان بوده اما به خاطر گناهی ازلی به زمین تبعید شده.
بوی سبزه ی تر شده ی محیط پارک رشته ی افکارش را پاره میکند، قدم به میان چمن ها میگذارد و در میان سبزه ها دراز میکشد، رو به آسمان دستانش را از هم باز میکند تا با تمام وجود حضور با طراوت باران را احساس کند، باران به شدت به صورتش میخورد پس چشمانش را میبندد ناگاه دست دیگری را در دستانش احساس میکند، می داند کیست، دست ظریف و دخترانه اش را در این مدت کم بسیار لمس کرده طوری که با چشمان بسته هم او را میشناسد. چشمانش همچنان که بسته است میپرسد: سلام تینا، اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید توی مراسم باشی؟
تینا با بی تفاوتی میگوید:سلام عرفان. آره، باید باشم تو چرا نیومدی؟
عرفان با ناراحتی میگوید: نمیتونستم، نمیتونستم اونجوری تورو ببینم، ممکن بود کار احمقانه ای بکنم و همه چی خراب بشه.
تینا با عصبانیت میگوید: ولی باید میومدی میخواستم باشی، ولی دیگه مهم نیست هیچی دیگه مهم نیست.
کمی لحنش تغییر میکند و اینبار با بغض همراه با خواهش میگوید: ولی... ولی فرصت کردی بهم سر بزن میدونی که الان بیشتر از هر موقعی به بودنت محتاجم.
قطره ای اشک از کنار پلک عرفان می غلطد و با باران مخلوط میشود. چشمانش را باز میکند تا تینا را ببیند اما هیچکس آنجا نیست. از روی چمن بلند میشود لباسش گلی شده است اما وقت برای تعویضش ندارد، سوار ماشین میشود، حرکت میکند، به محل میرسد، پیاده میشود، باران متوقف شده، حرکت میکند، فقط حرکت میکند، صدای قرآن نشان میدهد راه را درست آمده، به میان مجلس میرود، مادر تینا که مشخص است بسیار گریه کرده اما اکنون حالش خوب است با دیدن او، او را در آغوش میکشد و با صدای بلند شروع به گریه میکند، سنگینی نگاه مردم را حس میکند، حتما با خود میگویند بیچاره چطور میخواد دوتا بچه رو بزرگ کنه، یا میگویند چطور تونست با این لباس کثیف بیاد به این مراسم، از اول هم گفتم اون دختر حیفه برای این پسر. اما برای او مهم نبود، دیگر هیچ چیز مهم نبود.
تینا را دور از جمعیت میبیند در لباسی به زیبایی همیشه بودنش، لبخندی بر لبانش نقش میبندد به آسمان نگاه میکند رنگین کمانی زیبا و سپس صدای قرآن را گوش میدهد: «الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِکَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ»
لطفا نظرتون رو راجع به این داستان کوتاه بگید ممنون میشم.
به پست قبلی من هم اگر حوصله داشتید سر بزنین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه| کوری در پسِ پردهی ادراک حقیقت
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه| یکی از آن پنج نفر
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور پرواز را آموختم؟