داشتم به خانه برمیگشتم و طبق عادت مالوف چند ایستگاه عقب تر از اتوبوس پیاده شدم تا کمی قدم بزنم و فکر کنم. در حقیقت داخل چیزی داخل اتوبوس ذهنم را به خود مشغول کرده بود و وقتی دیدم که دارم نزدیک خانه می شوم تصمیم گرفتم خنکای مطبوع داخل اتوبوس را رها کرده و دل به گرمای طاقت فرسای ظهر میانه ی مرداد ماه بسپارم.
مطلبی که صبح امروز خوانده بودم در ذهنم پیچ و تاب می خورد و در نهایت مرا به جایی رساند به نام شک دکارتی. من شک می کنم پس هستم.
فلسفه ی دکارت اساسا فلسفه ی جان داری نبود و خیلی سریع نقد و به حاشیه رانده شد اما این جمله بسیار از وی نقل شده است. ولی معنی آن چیست؟ فلاسفه ی اسلامی به تبعیت از استاد مطهری به تناقض این جمله پی برده اند. تناقض آنجاست که انسان نمی تواند بواسطه ی عملی که از خود سر میزند خود را بشناسد. اما چرا شک کردن؟ چرا مشت زدن نباشد؟ مثلا دکارت می توانست بگوید من می توانم شک کنم که ایا موجوداتی که به آن مشت می زدنم وجود دارند یا نه اما در این که من دارم مشت می زنم که نمی توانم شک کنم. به هرحال تناقض هر دو گزاره از یک جنس است.
از نظر من گزاره ی دکارت بد تفهیم شده است. یا شاید هم منظور دکارت همانی بوده که همه می گویند اما برداشت من از این جمله چیز دیگری است.
از نظر من انسان هم اندیشیدن و هم خود را همزمان درک می کند. یعنی درک انسان از خود و از اندیشه اش در یک دیالکتیک صورت می گیرند که هریک بدون دیگری معنا و مفهوم ندارد. من شک می کنم به بودن خودم و همزمان در می یابم که خودم کسی هستم به این معنا که دقیقا در زمانی که من به بودن خودم می اندیشم در همان لحظه هستم.
من در شک کردن موجودم و خارج از شک دیگر وجود ندارم.
بگذارید با یک مثال قضیه را واضح تر کنم. من صبح از خواب بیدار می شوم. همه چیز روتین است صبحانه می خورم اماده می شوم و از خانه بیرون می روم و کمی که از خانه دور شدم، در چند قدمی ام تصادفی شکل می گیرد. من در این لحظه به فکر فرو می روم که آیا باید به افراد صدمه دیده کمک کنم یا به راه خود ادامه دهم. تصمیمی که در آن لحظه می گیرم زندگی من را شکل می دهد.
این مثال ساده برای اهمیت شک کردن بود. انسان با شک کردن خود را در می یابد. انسان در شک خود را پیدا می کند و شخصیتش را شکل می دهد انسان با شک کردن هویتی برای خود ایجاد می کند. پس انسان در شک خود موجود است و خارج از آن هیچ نیست. زمانی که من دیگر به چیزی شک نکنم هیچ نیستم پس شک میکنم تا باشم تا وجود داشته باشم تا کسی باشم.
اگر دقیق تر به زندگیتان نگاه کرده باشید تنها زمان هایی که شک کرده اید زندگیتان تغییر کرده است. زمانی که میخواستید ازدواج کنید، زمانی که می خواستید انتخاب رشته کنید، زمانی که میخواستید کارتان را انتخاب کنید، حتی زمانی که میخواستید تصمیم بگیرید که آیا به افراد صدمه دیده در تصادف کمک کنم یا نه؟ تنها در این بزنگاه های حساس بوده است که شما شک کرده اید، تصمیم گرفته اید و شخصیت خود را ساخته اید. زمانی که فردی تمام جهان بینی شما را به چالش می کشد شما دو راه دارید یا شک کنید یا آن فرد را نادیده بگیرید. اگر شک کردید شخصیت تان دچار تحول می شود و اگر نکردید همچنان همان آدم روتین سابق باقی خواهید ماند.
هنگامی که شک نمی کنم نیستم.
حال با تمام این تفاسیر اگر بخواهیم سن هر فرد را به میزان زمان هایی که شک کرده است و متعاقبا در آن زمان ها موجود بوده است بسنجیم شما چند سال سن دارید؟
مطالب پیشین: