ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

اساسینز کرید پرشیا 1

این متن صرفا از روی علاقه نوشته شده و ادامه دار خواهد بود. همیشه ساخت یک اساسین کرید با محوریت ایران رویای همه ی گیمر ها به ویژه گیمر های ایرانی بوده است.

از آنجا که من هم یکی از طرفداران متعصب این اثر بوده ام حالا از قدرت نویسندگی خودم بهره برده و اثری قابل تعمل خلق کردم که با روایت یک دوره ی تاریخی از داستان ایران آنرا با داستان جذاب کیش قاتل در آمیخته ام.

این اثر با افتخار تقدیم شما عزیزان می شود

جنگ می تواند غافلگیر کننده باشد مخصوصا وقتی که شب هنگام وقتی تمام شهر به خواب رفته باشند حمله ای صورت بگیرد.

آن شب هم منجنیق ها تا پشت دیوار های قلعه رسیده بودند.

هزاران سرباز رومی خودشان را به دیوار های قلعه رسانده بودند و آماده بودند تا نبردی بزرگ و غافلگیر کننده را آغاز نمایند یکی از سربازان با چکش به ضامن منجنیق کوبید و سنگ پرتاب شد.

دارا با صدای کوبش سنگ به دیواره ی قلعه از خواب پرید. در حالی که از تخت حریر جنسش پیاده می شد خودش را به ایوان اتاقش رساند که از آنجا به کل شهر و پشت دیوار های شهر اشراف داشت در حالی که از ترس چشمانش سو سو می زدند به دور دست به سپاهیان دشمن که پشت دیوار های قلعه انباشته شده بودند نگریست.

در حالی که لباس راحت و حریر جنسش همنوا با پرده های ایوان می رقصیدند همانجا ایستاده بود و دور دست را نگاه می کرد.

مشعل به دستانیدرون شهر چون موریانه حرکت می کردند و به سمت قلعه حرکت می کردند شاه از ایوان به آنها نگاه کرد می توانست حدس بزند که چه اتفاقی افتاده.

در حالی که دارا به شکارچیانی که از طریق دریچه های آب به شهر وارد شده بودند نگاه می کرد می دانست که همه ی آن مشعل به دستان به قصد کشتن و قطع کردن سرش به سمت قلعه می دویدند.

دارا می توانست حدس بزند که اسکندر چند کیلو طلا برای سرش جایزه گذاشته بود.

در حالی که به مشعل هایی که میان کوچه پس کوچه های شهر به سمت قلعه اصلی می دویدند نگاه می کرد خاموش شدن یکی از آنها را دید و بلافاصله خاموش شدن دیگری را شاهد بود.

در حالی که ترس آثارش را روی چهره ی شاه ایرانی گذاشته بود با صدای مردی پشت سرش ترسید.

-(شما باید از اینجا برین) پادشاه سریع چرخید و به مردی که با لباس بلند و پوشیده پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. به پایین نگاه کرد که چطور گروه حفاظتی یکی یکی قاتلان اجیر شده اسکندر را می کشتند و از پای در می‌آوردند.

-( آرون...چطور وارد اینجا شدی؟) دارا به در و چوبی که آنرا قفل نگه داشته بود نگاه کرد که هیچ تکانی نخورده بود.

آرون گفت( اهمیتی نداره قربان... شما باید از اینجا برین...)

دارا به سمت گهواره ی گوشه ی خانه رفت و بالای سر آن ایستاد و گفت( سرنوشت این بچه چی میشه درست وقتی که پایه های سلطنت هخامنشی اینطوری لرزیده...)

آرون مکثی کرد و گفت( به خاطر همین میگم شما باید پایتخت رو رها کنید و برید... دو نفر از هم کیشانم بیرون شهر منتظر شما هستن تا شما رو تا بیرون شهر راهنمایی کنن)

دارا پسرش را به آغوش کشید و گفت( مادرش اینجا بود می سپردمش به اون و خودم لباس رزم می پوشیدم ولی مادرش خیلی وقته که رفته...)

چندی از آدم کشان در حالی که مشعل را در سرسرای قلعه روی کم سنگی آن رها کردند شروع به بالا آمدن از قلعه کردند. آرون گفت ( شما باید از اینجا برین... خواهش می کنم)

دارا حریرش کند و آنرا از زیر بغلش رد کرد و نوزادش را به سینه اش چسباند.

در حالی که به نقاشی همسرش که گوشه ی اتاق قرار داشت نزدیک می شد دستش را به سمت آرون دراز کرد. آرون جلو آمد و یکی از شش خنجری که به پشتش بسته بود را به سمت پادشاه داد دارا هم با آن گردی صورت همسرش را برید و آنرا لوله کرد و میان خود و نوزاد روی سینه اش قرار داد.

قاتلان به پشت در اتاق شخصی پادشاه رسیدند و شروع به زدن ضربات متعدد کردند.

- ( داریوش... داریوش... تسلیم شو) کسانی که این کلمات را به زبان فارسی تلفظ می کردند لحجه غلیظی داشتند.

آرون یکی از خنجر هایش را از پشتش در آورد و در دستش نگه داشت.

دارا گفت ( مراقب خودت باش)

آرون هم مکثی کرد و دست در چوبی ایستاد و سپس به داریوش نگاه کرد و گفت ( پشت سر من حرکت کنید قربان) دارا هم با حرکت سر تایید کرد و نوزادش را در سینه اش فشرد.

در که باز شد دو نفر از اجیرشدگان به طور ناگهانی بدون تعادل وارد اتاق شدند که آرون با دو خراش روی گلویشان کارشان را ساخت.

حجوم چندی از سربازان پشت سر هم در راه پله هم نمی توانست مانع آرون شود. او با کوتاه ترین و آرام ترین حرکات ممکن کار سپاهیان دشمن را می ساخت.

دارا در حالی که پسرش را سفت به سینه اش می فشرد پشت آرون از میان اجساد دشمن می گذشت و از پله ها پایین می رفت وقتی به سرسرا رسید شروع به دویدن کرد و چندی از قاتلین اجیر شده را پشت سر گذاشت.

سریع خودش را به در پشتی رساند و به حیاط کوچک پشت قلعه وارد شد که در آن سه اسب و دو سوار انتظار پادشاه را می کشیدند یکی از آنها در حالی که صورتش را پوشانده بود گفت( سریع سوار بشین قربان... باید هرچه زودتر شهر رو ترک کنیم)

داریوش مکثی کرد و پسرش را از سینه اش جدا کرد و به آن نگریست... ( چشم هاش شبیه مادرشه... ولی نمی تونم در این سفر سخت همراهیش کنم)

نوزاد را به سمت یکی از سواره ها گرفت و گفت( تا وقتی که پیش منه جاش امن نیست...اونا دنبال منن نه این بچه... این بچه رو با خودتون ببرین... بزرگش کنین... تا به یکی از هم کیشان شما تبدیل بشه)

یکی از سواره ها نوزاد را گرفت و به پادشاه نگاه کرد و پرسید( مطمعنین سرورم؟) داریوش با حرکت سر تایید کرد و شمشیر از غلاف کشید و به داخل قلعه رفت.

در حالی که خودش را به آرون رساند به کمکش شتافت...

ادامه دارد...

اساسین کریدرمانفانتزیحماسی
۳
۰
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید