ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت نهم رمان ترسناک "غده"


-" نباید این کارو بکنی! رضایت اصلی دست توعه...اگه بخوای می تونی ته این کاغذ رو امضا کنی بدون اینکه نیاز به رضایت مادرش باشه...می دونی چی میگم...تو پدر بچه ای"

کاظم که به دکمه ی سبز یقه ی بسته ی دکتر خیره شده بود جرات نداشت چشمانش را کمی بالا تر بیاورد و صاف توی چشم های دکتر نگاه کند.

دهانش طعم سیگار می داد از بس جز دود سیگار وارد دهانش نکرده بود.

-" ترس حیوون اهلی رو رم میده دکتر...من ترسیدم...از کنترل خارج شدم"

دکتر که اصلا حرف های کاظم را نمی فهمید گفت" از چی ترسیدی؟ از اینکه زنت بمیره؟ اون بچه عذاب می کشه...تو دنیای پزشکی ما دکترا قسم خوردیم که حافظ جان بیمارامون باشیم...ولی با این وجود... منطقی رفتار می کنیم...مرگ چیزیه که من هرروز به چشم خودم می بینم...وقتی میبینی یه بیمار سرطانی که هرروز داشته درد می کشه میمیره...براش احساس خوشحالی می کنی...چون عذابش تموم شده...این عمل در صورت شکست هم به نفع بچه است کاظم..."

لب های کاظم آرام می لرزیدند چشمانش را چون ربات ساکن روی دکمه ی یقه ی دکتر خیره نگه داشته بود. لبانش سریع تر می تپیدند و چشمانش حالا اشکبار شده بودند.

دکتر نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت...سپس گفت" می دونم...دلت به این کار نیست... توهم برای داشتن بچه تلاش کردی...تا اینجا هم من مجبورت کردم این تصمیم رو بگیری..." بلند شد و گفت" باشه هر تصمیمی که میگیری من انجامش می دم...وظیفه ام رو انجام میدم...امیدوارم قبل از اینکه دیر بشه تصمیمت رو عوض کنی کاظم" سپس از پشت میز به سمت در اتاق رفت و قبل از اینکه از اتاق خارج شود گفت" اول برو هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کن...بعدش می تونی بچه ات و همسرت رو ببری"

و در را بست و رفت.

کاظم که گویی باری سنگین را از دوشش برداشته باشند ناگهان شروع به سریع نفس کشیدن کرد صورتش می لرزید و حالا اشک هایش از چشمانش جاری شده بودند. چه کسی گفته مرد ها گریه نمی کنند؟ آنها گریه می کنند ولی در خفا!"

نمی توانست موضوع را با کسی در میان بگذارد. همیشه همینطور بود. از خانواده ی او فقط مادری پیر و فرتوت باقی مانده بود که کنج خانه اش نفس نفس می زد و انتظار عزرائیل را می کشید.

نیاز بود برود و با مادرش کمی حرف بزند. همسرش که هیچ وقت به حرف هایش گوش نمی داد از همان ابتدای زندگی بود که تنها شده بود. تنهایی یعنی نتوانی با کسی حرف بزنی!

هزینه های بیمارستان خیلی بالا بود. کاظم هم به تازگی تمام پس اندازش را در قمارخانه از دست داده بود و پولی در بساط نداشت. اصلا قرار نبود بچه به این زودی به دنیا بیاید.برنامه تا دو ماه بعد بود.

می خواست با قمار پولش را دو برابر کند هم هزینه های تولد بچه را پرداخت کند و هم بتواند با باقی پول عشق و حالی کند.

هیچ چیز آنطور که باید پیش نرفته بود و در این شرایط نبود پول آخرین فکری بود که به ذهن کاظم خطور می کرد. تماسی با پسرخاله اش گرفت و کمی پول جور کرد تا بتواند همسر و فرزندش را مرخص کند. باید هردو در بیمارستان می ماندند ولی هزینه ها سربه فلک می کشید.

فکر می کرد می تواند طاهره و فرزندش را به خانواده شان بسپارد خودش هم برود دنبال کار تا بتواند پولی را که قرض گرفته بود پس بدهد. شاید هم مجبور می شد یک پرستار حرفه ای استخدام کند که هزینه اش را چندین برابر می کرد.

فقط امیدوار بود که می توانست حقوق این ماهش را شانزده روز زودتر بگیرد تا شاید بتواند کاری انجام دهد. از همان ابتدا که سوار پیکان جوانانشان شدند کاظم می ترسید. از همان ابتدا پشیمان شده بود ولی چیزی درونش او را مجاب می کرد از عمل پسرش جلوگیری کند.

شاید حرف های طاهره رویش اثر گذاشته بودند.شاید باور داشت عمل می تواند پسرشان را از انها بگیرد شاید محبت این نوزاد درون قلب پدر افتاده بود.ولی همانقدر که این نوزاد تازه رسیده را دوست داشت همانقدر هم احساس عذاب وجدان داشت و به آینده فکر می کرد.

در را بست و سپس از پنجره ی ماشین به طاهره گفت" همینجا منتظر بمون...فک کنم پاکت سیگارم رو توی اتاق دکتر جا گذاشتم..." و سپس به سمت بیمارستان دوید طاهره هم بلند گفت" میری یکی دیگه میگیری..." سپس عصبانی شد و غرولندی کرد.

کاظم خودش را به داخل بیمارستان رساند و سریع به سمت اتاق دکتر دوید خوششانس بود که دکتر را در در ورودی اتاقش دید.

دکتر که گویی از تصمیم کاظم دلخور شده بود دیگر آن لحن ملیح و دوستانه را نداشت.فقط رسمی پرسید" چی شده آقای اسدی؟"

کاظم مکثی کرد و نفسی چاق. سپس پرسید" می خواستم بدونم...می خواستم بدونم هرزمان میشه عمل جدایی رو انجام داد؟ هر زمانی دیگه ای؟"

دکتر به چشمان پدر نگاه کرد و در اعماق آن چشمان سوسوی امید را دید دلش نمیامد پدری را ناامید کند ولی چاره ای نداشت. شغلش روبه رو کردن آدم ها با حقایقی همچون مرگ و زندگی بود. به پدر جواب داد" هرزمانی می تونی عملش کنی...چند سال بعد احتمال زنده موندش میره بالا ولی عمل جدایی فلجش می کنه...تو هر سنی که باشه...می خواستم خیلی زود این عمل رو انجام بدی...قبل از اینکه بهش وابسته بشی...ولی تو تصمیم دیگه ای گرفتی...هرزمان دیگه ام برای عمل بیای من حرفی ندارم...انجامش میدم"

دکتر رفت و از کنار کاظم رد شد.کاظم ولی امیدی در دل نداشت.شاید حق با دکتر بود گویی چیزی درون سینه اش ذوب شد...گویی درون یک چاه افتاد.گویی زمین زیر پایش جا خالی داد و او میان فضای نیستی به سمت پایین شیرجه رفت.همه ی اینها یک حس داشتند.ذوب شدن دل درون سینه.

در حالی که پاکت سیگاری خالی را در دستش گرفته بود به سمت پیکان رفت و درش را باز کرد و پشت فرمان نشست.

طاهره پرسید" پیداش کردی؟" کاظم پاکت را پشت فرمان جلوی عقربه سرعت سنج انداخت طاهره نگاهی به پاکت کرد" تو که از این سیگارا نمی کشیدی" کاظم هم که فکرش درگیر بود فقط گفت" هرچی دم دستم باشه میکشم...تو این شرایط تو به فکر سیگار منی؟"

طاهره چیزی نگفت. خود کاظم حدس می زد فریاد بکشد و واکنش تندی به لحن او داشته باشد ولی چیزی نگفت فقط به پسرانش نگاه کرد.هردو خوابیده بودند و سکوت درون ماشین برقرار بود. ماشین دور میدان آزادی چرخید.هوا گرفته و ابری بود و وعده ی باران می داد.

دل پدر هم چنین آشفته بود. ابری و دلگیر بود.دلش گرفته بود ولی مثل همیشه جرات حرف زدن نداشت هیچ وقت نمی توانست حرف بزند.

ادامه دارد...

رمانرمان ترسناککتابکتاب ترسناکترسناک
نویسنده ای که خودش رو بهترین می دونه... با خوندن آثارش تو هم متوجه این موضوع میشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید