کتاب های فانتزی از دیرباز طرفداران بسیاری داشتند. نمونه های فاخر این ژانر ارباب حلقه ها، هری پاتر، مجموعه وارکرفت و هزاران عنوان دیگر است و هرروز اعضای جدیدی به این خانواده ی عظیم کتاب ها افزوده می شود.
من هم به عنوان نویسنده در این ژانر قلم چرخانده ام و اثری قابل قبول خلق کرده ام.
به خاطر دارم که فیلمی تحت عنوان "قطب نمای طلایی" را سال ها پیش وقتی بچه بودم کادو گرفتم! سریع آنرا درون پخش کننده ویدعو گذاشتم و فیلم را تماشا کردم. این فیلم چنان من را مجذوب کرد که چند بار آنرا تماشا کردم و لذت بردم.
چند سال بعد یعنی همین دوسال پیش که به سال های اولیه ی جوانی رسیده بودم تصمیم گرفتم یک رمان فانتزی بلند بنویسم! ایده ی آنرا هم از یک داستان کوتاه در دفترچه یادداشت موبایلم گرفته بودم که الهامی از فیلم قطب نمای طلایی داشت.داستان دختری که تنگی بزرگ را حمل می کرد که درونش پر از ماهی قرمز بود و در جهانی آخر الزمانی پیش می رفت! همراه پدرخانواده اش یک پیرمرد خسته و سیاه پوست که سوار بر یک گورخر پیش می رود.
دخترک و پدرخوانده اش در میان آواره های شهر یک میدان نبرد پیدا می کنند و دخترک با گورخر پدرخوانده اش در مسابقه شرکت می کند و با شکست دادن قهرمان پر ادعای شهر که سوار بر یک کرگدن تمام حریفانش را نابود می کند به عزت و احترام می رسد.
داستان این دخترک چه بود؟ تصویر او را من سال ها پیش شاید در میان دوره ی نوجوانی در سر داشتم و وقتی آنرا در قالب کلمات در آوردم او خلق شد. این شخصیت نیاز به معرفی داشت. یک معرفی خوب و جذاب که خواننده را با جهان این دختر آشنا کند.
اینطور بود که داستان کوتاه "پانترا " به عنوان پس زمینه رمان بلند " آلبا" نوشته شد.
پانترا داستان عجیبی دارد هنوز هم که هنوز است وقتی خودم به سراغش می روم بعد از خواندن این شاهکار کوتاه شروع به تعریف و تمجید خود می کنم و می گویم که چقدر در نوشتن حرفه ای بوده ام.
در توضیح کتاب در سایت کتاب سبز آمده است:
کتاب پانترا به قلم امیرحسین نصیری، پیش درآمدی است برای سری بلند رمان آلبا که داستان آن در جهانی خیالی رخ میدهد؛ جهانی که هریک از انسانها مونسی حیوانی کنار خود دارند که وظیفهی محافظت از صاحب خود را بر عهده میگیرند.
در چنین جهانی ملکه ی سرزمین پانترا دختری متولد می کند که هیچ مونسی ندارد. شایعات در شهر و سرزمین می پیچد که ملکه به شاه خیانت کرده و فرزند او حرام زاده است.
در بخشی از کتاب پانترا می خوانید:
ندیمه میتوانست نگرانی را در چهرهی شاه لوراون ببیند حدسهایی هم میزد او فکر میکرد شاه به خاطر عدم تولد مونس برای البا بود که نگران شده بود حدسش هم درست بود. این موضوعی نبود که بتوان به سادگی از آن عبور کرد. پانترا سرزمینی بود که هیچ انسانی بدون مونس در آن متولد نمیشد. هرکودکی که در این سرزمین متولد میشد حیوانات متعلق به آن خانواده نیز حیوانی به عنوان مونس برای ان نوزاد متولد میکردند اینگونه آن حیوان برای همیشه انسان خود را همراهی میکرد و نگهدار او بود.
پانترا نیز مادر تمام مونسها بود ولی حالا هیچ تولهای برای البا نزاییده بود پزشکان نیز به شاه گفته بودند پانترا هیچ نوزادی در شکم ندارد و این شاه را بیش از پیش نگران کرده بود. نیروی اهریمنی نیز راه خود را به وجود شاه باز کرده بود. شاه اگرچه از گمانهایی که میزد به کسی چیزی نگفته بود ولی این حدس و گمانها با گذر زمان او را به مرز جنون میکشاند.
شما هم می توانید برای خواندن این شاهکار کوتاه به سایت کتاب سبز یا اپلیکیشن کتاب سبز مراجعه کنید.
همچنین می توانید از طریق لینک بالا به راحتی این کتاب را به رایگان دانلود کرده و مطالعه کنید.
از نظرات سازنده ی شما برای پیشرفت نویسنده استقبال می کنم.