امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

مقدمه رمان " ساتان" نوشته امیرحسین نصیری

ساتان و آزبور
ساتان و آزبور

دستی سفید و ظریف دراز شد و میوه ی بهشتین را از درخت بهشتین جدا کرد.دست به ارامی پایین رفت و میوه را درست مقابل بینی انسانی سفید پوش گرفت.مرد با موهای طلایی بلند خود در حالی که چشمانش را بسته بود میوه ی بهشتین را می بویید پس از چندی چشمان ابی اش را باز کرد و لبخندی زد. لبخندی ملیح و زیبا.صدای گنجشکان بهشتی در پس زمینه ی بهشت شنیده می شد.جوان پوست روشنی داشت و تاجی نقره فام به ظرافت خوشه ی گندم به سر نهاده بود.

روبه رویش ولی در تاریکی چهره ای بسیار شبیه به همین چهره ی بهشتی با خشم و اخم به دیگری نگاه می کرد.در تاریکی ایستاده بود و شنل سیاهی به تن کرده بود.او هم تاجی درست شبیه به تاج دیگری بر سر داشت.گویی مرد خشمگین درون دالانی تاریک ایستاده بود گویی دریچه ای میان این دو نفر باز شده بود که چهره ی همدیگر را می دیدند.

شاید دقایقی "آزبور" و "ساتان" به یکدیگر خیره شدند ولی حتی خودشان هم متوجه این گذر زمان نشده بودند. آزبور دستش را با مهربانی دراز کرد و با لحنی ملیح از بهشت گفت"دستم رو بگیر برادر..."

ساتان بدون اینکه از چشمان برادرش چشم بردارد مکثی کرد و گفت"خودم بزودی به باغ عدن می رسم...بزودی"

و سپس از جلوی دریچه رفت و ناپدید شد.دریچه پس از چندی بسته شد و آزبور درون بهشت مجلل و کوچکی که خدا برایش فراهم اورده بود تنها ماند.دستش را روی سینه اش گذاشت و لباس حریرش را درون مشتش جمع کرد.دندان هایش به یکدیگر ساییده می شدند و چشمانش از شدت دردی که به وجودش رخنه کرده بود بسته شده بودند و قلبش گویی قصد داشت از پشت و نزدیکی کتفش از سینه خارج شود.گویی نیزه ای را از پشت به کتفش فرو کرده باشند و سپس بخواهند نیزه را در حالی که قلب تپنده را درون سینه سوراخ کرده بیرون بکشند.

دردی که ازبور حس میکرد درد وحشتناکی بود.گویی نیاز داشت با خدا صحبت کند شاید می توانست دلیل این ناهنجاری را بفهمد.

بهشت ازبور بهشتی کوچک با بهترین درختان که هر میوه ی بهشتین از انها زاده می شد و یک بنای سایبان دار میان ان از جنس سنگ های سفید و مرمرین و همچنین گل های رز سرخ و سفید و صورتی در جای جای های باغ دیده می شد.لباس های فاخر ازبور سفید از جنس حریر و ابریشم به بهترین شکل دوخته شده بودند.موهای طلایی ازبور همیشه صاف و از پشت تا کمرش می رسید و تاجی بر سر که از طرفین از زیر موهای طلایی اش می گذشت و در پیشانی سفید و صافش دیده می شد.

ازبور در بهترین حالت خود قرار داشت ولی چیزی که درون برادر دوقلویش میدید او را نگران می کرد.به تازگی و بعد از میلیون ها سال برادرش را یافته بود ولی حالا به جای خوشحالی ترس درون وجودش را گرفته بود.ساتان برادر ازبور غرور بیش از حد و طمع زیادی به قدرت داشت ولی ازبور هرگز او را قضاوت نمی کرد چون ساتان چیزی بود که شرایط اطرافش از او ساخته بودند.

چیزی که می توانست هر چیزی را به ترس و لرز بی اندازد.

میوه‌ی بهشتینساتانموهای طلاییرمانکتاب
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید