
جیمی مثل هرروز از خواب بیدار شد کار او تعطیلاتی نداشت اگر هم خودش می خواست به خودش مرخصی بدهد بقیه این اجازه را به او نمی دادند از اولین باری که سوار قوشش شده بود نامه رسان قوش خانه بود و حالا هم که چهارده سال داشت همچنان به همین کار ادامه می داد صبح قبل از اینکه خورشید از پشت کوه های مشرق خودی نشان دهد بیدار می شد و کارش را شروع می کرد و هر شب بعد از اینکه خورشید در مغرب خاموش می شد به قوش خانه بر می گشت.
غذا را در آسمان می خورد و تفریحش خواندن نامه های عاشقانه، نامه های کودکان برای خدا و هرچیزی که می توانست کنجکاوی او را برانگیزد بود.
قوش او هم از نژاد به خصوصی نبود نه تزئینی بود و نه از نژاد اصیل سلطنتی رگه ای از نژاد قوش های لاشخور را داشت ولی بخش اعظمی از وجودش به نژادی کهن بر می گشت.
آن روز هم مثل روز های دیگر زنگ قوشخانه به صدا در آمد همه ی قوش سواران خودشان را سر وقت به قوش خانه رسانده بودند پرندگان آماده ی پرواز بودند می خواستند هر چه زودتر با پریدن کش و قوسی به بال هایشان بدهند.
جیمی هم که هر شب در قوشخانه می خوابید هرروز اولین نفری بود که با صدای زنگ قوشخانه بیدار می شد و به سراغ قوشش میرفت آبی به سر و صورتش می زد تغذیه ی روزانه را که مامای قوشخانه برای سواران تدارک دیده بود بر می داشت و در خورجین پرنده اش می گذاشت.
تغذیه با برنامه ی غذایی پیش میرفت و ان روز همان چیزی بود که علاقه ی زیادی به آن داشت نوعی غذا که در همان ناحیه طبخ می شد.
جیمی سریع خورجین را روی مات انداخت از آن جهت این نام را روی قوشش گذاشته بود زیرا رنگ آن نه تماما مشکی بلکه مات بود.
در حالی که هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود جیمی سوار بر مات شد و قوش خانه را اول از همه ترک کرد در حالی که در اول کار اوج می گرفت مات هم از این کار خوشش میآمد زیرا پس از چندین ساعت بدون حرکت ماندن می توانست بال هایش را بگشاید و تا بلند ترین نقطه ی آسمان اوج بگیرد.
جیمی در حالی که به مات چسبیده بود می خواست سرعت این پرنده را بیشتر و بیشتر کند در حالی که سرعت مات بسیار بالا بود شیرجه ای زد تا به اولین مقصدی که می خواست برسد.
قلعه ی مینلویان قلعه ای میان صخره ها مسالمت آمیز با امپراطوری و دژخیم در برابر دشمنان امپراطوری روی شاخه ی خشکیده ی درخت نشست و سپس نامه های مربوط به قلعه را درون سطل نامه ها رها کرد و دوباره از جایش برخاست باید هرچه زود تر به سمت مقصد بعدی می رفت تا قبل از اینکه خورشید خاموش شود کارش را تمام کند.
در حالی که داشت در آسمان پرواز می کرد و به سمت مقصد بعدی می رفت به گروه قوش سواران سلطنتی نگاه کرد که سوار بر عقاب های بزرگ به سمت سیل عظیمی از دشمنان حرکت می کردند که در شرق با دشمنان قسم خورده ی امپراطوری مبارزه کنند.
جیمی دوست داشت وقتی که دوره ی خدمتش در بخش پست قوشخانه تمام شد یکی از آنها باشد. یکی از آن عقاب سوارانی که اسلحه های مخصوص داشتند و تا آخرین نفس برای حفظ سرزمین تلاش می کردند.
جیمی روی قوشش راست شد و دستش را به نشانه ی احترام بالا برد و مات جیغی بلند کشید. یکی از افسران سرش را چرخاند و به جیمی نگاه کرد و عقابش هم در جواب جیغ مات صدایی بلند و جانانه سر داد.
هم مات و هم جیمی به وجد آمدند و جیمی هم لبخندی از سرخوشی زد.
شیرجه زد و سرعتش را افزایش داد تا زمان از دست رفته را با عجله جبران کند.
به یک یتیم خانه در بالای یک صخره رفت به یک خانه سالمندان به روستایی کوچک در شانه ی یک کوه رسید و نامه همه را تحویل داد و نامه های جدید را تحویل گرفت وقتی کارش تمام شده بود که آخرین انوار خورشید پشت کوه دوردست در حال محو شدن بود در حالی که نفسی از راحتی کشید به این فکر کرد که امروز هم به موقع توانسته کارش را به اتمام برساند.
در حالی که می توانست بدون عجله از پرواز لذت ببرد روی مات سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره نگاه کرد باد خنکی بدنش را نوازش می کرد در حالی که چشمانش را بسته بود و از برخورد باد خنک به صورتش لذت می برد صدایی سوت مانند را در نزدیکی خود شنید.
چشمش را که باز کرد متوجه شد فاصله ی کمی با ابر های بالای سرش دارد و مات با ترسی که به وجودش رخنه کرده بود اطراف را نگاه می کرد.
جیمی سرش را خم کرد به ابر های بالای سرش نگاه کرد سایه ای بین ابر های سفید رنگ جا به جا می شد جیمی ترسیده بود ظرف فانوس را از خورجینش در آورد و با مالیدن سنگ سیاه به کیسه ی کوچک باروت آنرا روشن کرد و پس بالا گرفت تا بهتر بتواند آن سایه سریع را ببیند.
سایه با سرعت بالایی میان ابر ها جابه جا می شد.