داستانمون رو مرور ميكنم، داستان تلخِ شيريني كه عمر بودنت كوتاه بود و يادآوري خاطراتش بي پايان.
بي پاياني كه پايان داشت...
و امروز سالگرد شروعِ پايان من و بي پايان تو .
من، يك جسم خسته ، نشسته بر روي نيمكتي زنگ زده در گوشه خياباني خلوت با هواي بلاتكليف ارديبهشت ماه و غبار هوس برانگيز بهارنارنج ، دست و پنجه نرم ميكنم و روي ديوار كاهگلي باغ روبرو مثل پرده سينما ، تو را تخيل ميكنم.
و روز اخر را جور ديگري رقم ميزنم.
من،! بهترين نويسنده و كارگردان سكانس آخر و "بدترين "بازيگر فيلم كوتاهمان بودم.