از در و ديوار مغزم ، فكر تو ميريزه پايين، چراغشو خاموش ميكنم و ميخوابم، اونجا هم خواب تو رو ميبينم،
بيدار ميشم يه ليوان آب ميخورم ، تا خواب از سرم بپره، ولي در نزده ، ميخواي درو باز كني ، غافل ازينكه در رو قفل كردم و نميتوني واردمغزِ نازنينم بشي. هي پسر...ركب خوردي....
ميرم زير پتو ، يه بالش تو بقلم يكي زير سرم، چه تركيب خوبي داره با موسيقي لايت شبونه و پنجره نيمه باز، نه؟
صبر كن....
يه صدايي از تو سرم مياد...
لعنتي ،از پنجره؟