نفست باد خوش است ، وَ لبت داغتر از داغ ِ تنور
هر دو چشمت ارام ، وَ دلت دشتِ صبور
من ولي سردم و بي روح و خموش
هر دو چشمم خسته، و دلم اسب چموش
تا كه شد فصل خزان، وَ درختان همه زرد
دل غمگين ِ چموش، هوس باران كرد
ابرها جمع شدند ، ناگهان رعد شديدي رخ داد
و دلم آهسته زير آوار مصيبت ، شد شاد
چون دلت را از دور، لابلاي ريزش نم باران ، ديد
آن دو لبخند زدند بي درنگ وَ بدون ترديد
و از آن لحظه به بعد، رام شد آن اسب چموش
و دلم نيست دگر، سرد و بي روح و خموش
دل تو ديدني و دل من غرق تماشاي تو شد
واي عجب پاييزي ، كه همه درد و غمم درمان شد