این اواخری عواطفمون بهم ریخت،
روزهامو با اخم بیدار میشدم و شبها با خودم حرف میزدم؛
همین لحظات بود که ندای درون گفت:
میبینم که باز سگ سیاه افسردگی روی کلّت نشسته!
چیه باز؟ نکنه منتظری کسی بیاد نازت کنه؟
پاشو مسخره بازی رو بذار کن...
شما فازت به همهچیز میخوره غیر از دپ
خواستم بگم بیا برو حوصله تو یکی رو ندارم واقعا که
ادامه داد:
به جای این فاز برداشتنا برو ببین چته!
اگه توی همین وضعیت بمونی سگ سیاه افسردگی ممکنه تا مدت زیادی رو سرت سکنی بگزینه!
جمله آخرش منطقی بود و پذیرفتم ازش
پس بیشتر به مفاهیم تنهایی و توی جمع بودن فکر کردم،
داستان از جایی شروع شد که
گاهی حس گوسفند بینیاز شده از گله رو داشتم
گاهی هم دلم برای نی چوپان و چریدن به همراه همنوعهام تنگ میشد!
گوسفند بودن هم بد دردیه ها...
خداروشکر که انسانی در ایرانم
به جای گوسفندی در سوئیس!
خلاصه که بین این دوتا مفهوم رفتوآمد داشتم و طبق معمول اذیت میشدم؛
به نظرم تنهایی محاسن زیادی داره ولی احساس میکنم
انسان نیازمند آفریده شده و به اختیار خودش حضور در جمع رو انتخاب نمیکنه
که یعنی این یه مسئله جبریه و برای ادامه حیاتمون به وجود بقیه نیازمندیم.
پیامی از طرف ندای درون:
اوهوع! چیه فیلسوف شدی اخیراً؟ سیبیلاتو قربون نیچه،
هستت با سنگین فکر کردنت نیست نشه جناب دکارت!
مگه میخوای کتاب بنویسی؟
ندای درونه دیگه...
برگردیم به بحث خودمون،
خلاصه هردوشون یه جوری منو میرنجونن،
تنها که میشم دلم برای معرفت و شادی توی جمع تنگ میشه،
وقتی هم با فامیل و رفقا روبرو میشم از خودم میپرسم واقعاً دلت برای اینها تنگ میشد؟
مثلاً فلانی که تا دیروز از دیدنت ابراز خرسندی میکرد،
امروز جوری باهات سرسنگینه که انگار باباشو جلوی چشمش کتک زدی!
آخه وقتی تنهایی میکشی، گاهی دلت واسه همین چیزها هم تنگ میشه.
اصلا یکی از بدیهای تنهایی همینه،
هیچکس حتی برای دعوا افتادن سمتت نمیاد
انگار یه درخت توی باغچه حیاط هستی که بود و نبودت برای بقیه فرقی نداره
دلت تنگ میشه واسه زمانی که عزیزت رو توی وضعیت وخیمی ببینی
و کمکش کنی و طرف از اینکه یکی همراهشه ذوق کنه،
ولی اعصابت خرد میشه از اینکه شعور حداقلیش برای درک نیّتت کفاف نمیده
و یجور دیگه میذاره توی کاست!
همین حین بود که یادم اومد یبار از آشنایی پرسیدم
چرا باید این آدمهارو دوست داشت؟
بدون اینکه فکر کنه برگشت گفت
به خاطر خدا!
آخه... به خاطر احترامی که براش قائل بودم هیچی نگفتم،
بعد که ادامه داد دیدم اونقدرا هم که فکر میکردم بیراه نگفته!
آدمها تا براشون نفعی داری میشناسنت و اگه نفعی درمیون نباشه
دلیلی برای ادامه این روابط و تحمل ناملایمتیهاش وجود نداره؛
این نفع البته برای هرکی متفاوته!
یکی از دریافت محبت از بقیه یا کسی که دوسش دارن لذت میبره،
یکی از اینکه براش خرج میشه حال میکنه،
یکی از اینکه کنار طرف احساس امنیت داره
و هزارتا مثال دیگه
چه خانوادههایی که تا قبل از فوت والدین باهم برادر و خواهر هستن
ولی به خاطر تقسیم ارث و میراث دشمن خونی میشن
خلاصه که یه نیازی این وسط برای برآورده شدن وجود داره!
ولی چیزی که قابل توجهه
توی این دیدگاه طرف معاملت دیگه خلق خدا نیست که کج رفتاریشون بخواد ناراحتت کنه
یعنی میگه اگه طرف تشکر که نکرد هیچ، کتکت هم زد غصه نخور!
طرف معاملت منم دیگه؟
خودم هواتو دارم...
بعد از چند دقیقهای که به این موارد فکر کردم،
خیالم یه ذره راحتتر از قبل بود،
سرم سبک شد و صداهای داخلش ساکت؛
آسایش لذتبخشی داشتم،
به دلچسبی وقتی که صورتم روی قسمت خنک بالش قرار میگرفت.
در آخر هم داستان ما به پایان رسید
و جناب سگ سیاه افسردگی که تشریفشو برد
در انتهای امر به لونش نرسید.