شبی پاییزی بود؛
در معیت جناب تناقض به بیمارستان شهید صیّاد شیرازی، از برای نگارش جزوه استادی غریبپرست و پرداختن
به دروس مورد غفلتواقعشده سفر کردم؛
در جایگاه رزیدنت های محترم سکنی گزیده و مشغول به کارهای مذکور شدم امّا چندی نگذشته بود که مثانهام با شوقی زیاد، مرا از آنچه آماده کرده بود باخبر میکرد و برای خارج کردنش تلاش داشت!
ترک میز گفتم و پیش از آنکه سوی چشمانم کامل از بین برود،
سراغ بیتالخلا را گرفته و پس از تخلیه مایعات و برگشت بازده ذهنی قبلی،
متوجه این صحنه شدم!
احساس قریبی با این منظره داشتم،
به شدت آشنا بود
و مرا به یاد ذهن خودم میانداخت؛
بله، یک سرویس بهداشتی عمومی
بدون چفت و بست!
که عدهای در نقاطی از زندگیشان که فلک بر آنها سخت میگرفت و نیاز به تخلیه خودشان داشتند
به این مکان مراجعه کردند؛
حین رفت و آمدشان هم مراعات نمیکردند
که قفلش هرز شد و به عنوان هدیهای برای آیندگان باقی ماند،
به طوری که حتی درصورت وجود فردی در آن،
شخص حاضر در صف میتوانست راه به این ذهن بیابد
و در تخلیه نفر قبلی اختلال ایجاد کند یا در یک همکاری قابل تقدیر، به کار همدیگر برکت بدهند؛
خلاصه که هرکه توانست آمد، دید و رفت و جای گله نیست که سرویس های بهداشتی عمومی هرگز خاطره خلق
نمیکنند و کسی با ذوق، از یافتن این مکان و خریده شدن آبرویش جلوی هزاران نفر تعریف نمیکند.
درد زیادی برایم زنده شد تا در انتها بگویم،
اگر روزی تصمیم گرفتید محل قضای حاجت عزیزانتان شوید حتما از چند مسئله مطمئن باشید،
یک عزیز بودن آن فرد
دو عزیز بودن شما برای آن فرد
سه صحت قفل
چهار وجود راه و فرصتی
برای پاکسازی حوادث درون ذهنتان
و درصورت عدم حضور حتی یکی از موارد فوق،
هرگز به فکر تجربه این مسئله نیفتید!
که برای کنجکاوی، هروئین گزینه مناسبتریست،
زیرا اثرات کمتری از خود باقی میگذارد
و بهتان هم میگویند معتاد مجرم نیست
و به برگشتتان امید دارند.
بعد از چندین دقیقه خیره ماندن و اشغال مکانی عمومی، در را باز کردم و به مکان قبلی بازگشتم تا پس از به پایان رساندن امورات نصفه و نیمه رها شده و جمع کردن کاسه کوزههایم، با قاطری فرانسوی راهی قلب شهر بشوم و این شب را به صبح برسانم.