ویرگول
ورودثبت نام
اکرم جوکار
اکرم جوکاربرای تولیدکننده محتوای متنی، هر جا واژه‌ها باشن وطن همون‌جاست؛ مثلا همین ویرگول!
اکرم جوکار
اکرم جوکار
خواندن ۶ دقیقه·۱۵ روز پیش

سرنوشت مسافر عجیب وانت دوکابین بابا

از دید یک کودک سه‌‌ساله، دنیا پر از شگفتی و ماجراهای تاثیرگذار است. افتادن برگ پاییزی از درخت یا ازدست‌رفتن قدرت پرواز پروانه، بعد از لمس بال‌های رنگارنگش، می‌تواند شگفت‌انگیز باشد و یک علامت سوال بزرگ را در ذهن ظاهر کند. برای من هم دیدن سرنوشت غم‌انگیز مسافر کوچکمان، بی‌نهایت عجیب، تاثیرگذار و دردناک بود. آن‌قدر که بعد از گذشت چند دهه، هنوز همه‌ اتفاقات و احساسات آن روز را به خاطر دارم.

خاطره مسافرت با خودروی جدید و مسافر کوچک ما
خاطره مسافرت با خودروی جدید و مسافر کوچک ما

ماجرا از جایی شروع شد که یک روز ظهر، احتمالا اواخر زمستان، بابا با خودروی بزرگ جدیدش به خانه آمد. این خودرو، با آن‌چه قبلا دیده بودم تفاوت زیادی داشت. یک وانت دوکابین سفیدرنگ که قد من به سطح صندلی‌هایش هم نمی‌رسید. به محض اینکه این خودروی عجیب در گوشه حیاط پارک شد، برادرهایم در چشم‎‌به‌هم‌زدنی غیبشان زد. تنها صدای بلند عجیبی، بین صدای خنده‌هایشان شنیده می‌شد. کمی طول کشید تا متوجه شوم کجا غیبشان زده است. بزرگترها مشغول بررسی کابین خودرو بودند و پسرها فضای باربری پشت وانت را کشف می‌کردند. کمی بعد، من هم همراه با آن‌ها درحال جست‌وخیز روی کف فلزی قسمت باربری خودرو بودم. از بازی جدید خوشمان آمده بود و حسابی ذوق‌زده بودیم؛ مخصوصا اینکه خودروی نو، احتمالا به‌معنی گردش‌های بیشتر هم بود.

همه‌چیز خوب پیش رفت و چند روز بعد، راهی سفر شدیم. هنوز هم زمان‌هایی که از زندگی بزرگسالی خسته می‌شوم، با غرق‌شدن در خاطرات کودکی، تلاش می‌کنم آن تصویرها را شفاف‌تر به یاد بیاورم. در این میانه، خیال‌پردازی و بازی‌های ذهنی به کمکم می‌آیند تا تکه پازل‌های کوچکی که در پس‌زمینه ذهنم مانده کنار منطق بزرگسالانه‌ام بچینم و خاطرات را به روایت‌های کامل‌تری تبدیل کنم. درست مثل خاطره آن روز زیبای بهاری که روی پاهای مامان نشسته بودم و از پنجره خودرو، فضای سبز اطراف جاده را تماشا می‌کردم.

از جشن عروسی یکی از اقوام که در شهر دیگری برگزار شده بود، برمی‌گشتیم. قرار بود ناهار را بین راه بخوریم. خودرو پر بود از وسایل سفر، سبد پیک‌نیک، رختخواب و رخت و لباس‌های ما بچه‌های قد و نیم‌قد خانواده. شیشه پنجره تا نیمه باز بود و نسیم گرم بهارِ جنوب، درون کابین می‌چرخید. بابا ماشین را کنار جاده نگه داشت. پسرها تَروفرز درها را باز کردند و به میان سبزه‌ها و گل‌های کنار جاده جست زدند. کمی بعد من هم روی زمین بودم و تلاش می‌کردم بر ترس دورشدن از مامان و بابا غلبه کنم. آن‌ها مشغول خالی‌کردن وسایل و آماده‌سازی ناهار بودند و من باهیجان برادرهایم را درحال بازی تماشا می‌کردم.

سفره ناهار که پهن شد، همگی مشغول غذاخوردن شدیم. ترکیبی از دلپذیری هوای بهاری زیر سایه خنک درخت و طعم غذای خوشمزه‌ میزبان، ما را غرق سکوت کرده بود. همگی در آرامش ناهار می‌خوردیم و صدای آرام وزش باد میان علفزار و برگ درختان را می‌شنیدیم. کمی بعد، صدای ضعیفی، شبیه به جیک‌جیک گنجشک شنیدیم. بابا به دنبال صدا رفت و برادرهایم با هیجان او را همراهی کردند. بالاخره سرچشمه صدا، بین شاخه‌های شکسته درخت روی زمین و لابه‌لای علف‌های بلندِ پشت درخت پیدا شد. چند دقیقه بعد، یک جوجه کوچک با پرهای به‌هم‌چسبیده و ظاهر نامرتب بین دست‌های بزرگ بابا بود. قلب پرنده تندتند می‌تپید؛ اما از جایش تکان نمی‌خورد. حتی وقتی مامان، ظرف آب را نزدیک نوکش گرفت هم تلاشی برای نوشیدن نکرد.

بابا جوجه را روی یک تکه دستمال نرم گذاشت و به سراغ درخت رفت. بین شاخه‌های بالایی درخت، درست در همان محلی که جوجه روی زمین افتاده بود به دنبال چیزی می‌گشت. همان‌طور که سرش را بالا گرفته بود و چشم‌هایش بین شاخه‌ها می‌چرخید، گفت: « احتمالا از لونه‌ش افتاده پایین. شاید پدر و مادرش همین اطراف باشن.» همه ساکت مانده بودیم و به تلاش‌های بابا نگاه می‌کردیم. برای یک دختربچه، دوراهی سختی بوده که دعا کند زودتر لانه پرنده پیدا شود و به آغوش مادرش برگردد یا بخواهد آن را برای خود نگه دارد. به پاهای مامان چسبیدم و به چشم‌های غمگین و پلک‌های نیمه‌باز جوجه نگاه کردم.

بابا گفته بود: « احتمالا بلبل باشه». من صدای بلبل‌ها را دوست داشتم. در جنوب کشور، بهار که از راه می‌رسد، همزمان با طولانی‌شدن روزهای پرنور سال و گرم‌شدن هوا پرنده‌ها با شور و شوق بیشتری آواز می‌خوانند. پرواز گنجشک‎‌ها و بلبل‌ها در شروع روز آسمان را دیدنی‌تر می‌کند. پرستوها را بیشتر اوقات، عصر و نزدیک غروب می‌توان در آسمان دید. مثل کبوترها که دسته‌جمعی با هم پرواز می‌کنند. بابا عاشق طبیعت است و پرنده‌ها را بهتر می‌شناسد. وقتی به دشت و صحرا می‌رویم، می‌تواند از فاصله‌ی زیاد هم، از روی صدا یا ظاهرشان آن‌ها را تشخیص دهد. مثلا می‌گوید: « گوش کنین! این صدای کاکایوسفه.» بعد برایمان داستان برادری را می‌گوید که دربه‌در و شهربه‌شهر به دنبال برادر گمشده‌اش « یوسف» می‌گردد و او را صدا می‌زند. حکایت‌های بابا را این‌طور که بعد از دیدن یک نشانه به یاد می‌آورد و برایمان تعریف می‌کند، دوست دارم.

جست‌وجوی بابا بی‌نتیجه ماند. صدای پرنده‌ دیگری هم از آن نزدیکی شنیده نمی‌شد. بین بوته‌های اطراف هم خبری از لانه پرنده‌‌ها نبود. مامان گفت: « دیر می‌شه. هنوز راه زیاد داریم تا خونه». بابا هم به این نتیجه رسید که احتمالا خانواده بلبل‌ها با فرزندان سالم خود پرواز کرده‌اند و از آن‌جا رفته‌اند.  

دوباره همگی سوار خودروی غول‌پیکرمان شدیم. با این تفاوت که این‌بار سرنشین دیگری هم روی دستمال کوچکی، درون داشبورد نشسته بود. درِ داشبورد را نیمه‌باز گذاشته بودند تا جوجه نفس بکشد. همگی امیدوار بودیم مسافر کوچکمان زنده بماند. بتوانیم به او کمک کنیم تا دوباره جان بگیرد و بتواند مثل بقیه اعضای خانواده‌اش پرواز کند. شاید بعد می‌توانست برود و آن‌ها را پیدا کند. شبیه به برادر یوسف که هنوز با امیدواری از این درخت به آن درخت، از این دیوار به آن دیوار می‌پرید و « کاکایش» را صدا می‌زد.

بعد از صرف ناهار و گذراندن ماجرای هیجان‌انگیز پیداشدن جوجه‌بلبل، وقت استراحت بود. پلک‌هایم مثل پلک‌های دوست کوچک جدیدمان سنگین شد. همان‌طور که نگاهم روی جوجه مانده بود، چشم‌هایم را بستم و در بغل مامان به خواب رفتم.

بیدار که شدم رنگ آسمانِ پشت شیشه تغییر کرده بود. خورشید، دیگر گوی آتشین زردرنگِ پرتوانی نبود که نشود به آن نگاه کرد؛ به توپ گرد قرمزرنگی تبدیل شده بود که روی خط افق افتاده است. درست شبیه به توپ دوپوسته برادرهایم، زمانی که غروب‌ها از کوچه برمی‌گشتند و آن را گوشه حیاط رها می‌‌کردند. توپ همان‌جا روی زمین می‌ماند تا فردا دوباره به بازی بچه‌های کوچه جان ببخشد.

از شیشه‌ی جلوی خودرو دیدم بابا از ماشین پیاده شده بود. نشسته بود کنار جاده و دستمال زردرنگی را بالای علف‌ها می‌تکاند. درِ داشبورد نیمه‌باز مانده بود. شبیه به دهان نیمه‌باز برادرهای خسته‌ام که روی صندلی عقب غرق خواب بودند. خبری از مسافر کوچک توی داشبورد نبود. بابا سوار شد و در خودرو را محکم بست. هیچکس حرفی برای گفتن نداشت. گریه‌ام گرفته بود. از سواری و وانت دوکابینی که می‌شد با آن به گردش رفت و با بچه‌های فامیل پشت باربرش بپربپر کرد خسته شده بودم. دلم می‌خواست خانه خودمان بودیم. کنار مامان و بابا و برادرهایم توی رختخواب نرممان می‌خوابیدیم. اصلا مگر همه‌ی بچه‌ها نباید در خانه خودشان باشند؟ مگر کار خودروها این نیست که بچه‌های کوچک را به خانه‌یشان برساند؟ پس چرا نمی‌رسیدیم؟ سرم را روی سینه مامان گذاشتم و گریه کردم. آن‌قدر گریه کردم تا دوباره به خواب رفتم.

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

دنده عقب با اتو ابزارخاطرهخودروسفرکودکی
۱۲
۲
اکرم جوکار
اکرم جوکار
برای تولیدکننده محتوای متنی، هر جا واژه‌ها باشن وطن همون‌جاست؛ مثلا همین ویرگول!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید