سال پیش در شرکتی کار میکردم و همکاری داشتیم به اسم افشین که 50 ساله ش بود. از لحاظ ویژگی های ظاهری هر آنچه جمالزاده در داستان کباب غاز در مورد مصطفی توصیف کرده در موردش صدق میکرد. دیلاق(از نظر قد و بالا)، آسمان جل، پخمه، بی دست و پا و بدقواره.
اما از لحاظ ویژگی های رفتاری مردی بسیار متین، آرام ، محترم، پخته و با شعور بود.
چیزی که آقا افشین را کمی با دیگران متمایز میکرد این بود که استاد کمی حواس پرت و کمی بدشانس بود. به اعتقاد من و همکاران دیگر او الهه بدشانسی و بی حواسی در ایران نوین بود.
آنقدر در خودش بود و حواسش از دنیا پرت بود که همیشه پشت سرش میرفتم و یکهو داد میزدم آقا افشین که مثلا بترسانمش. 5 دقیقه بعد با صدای آرامی میگفت بچه ها کسی منو صدا کرد؟ و آنقدر بدشانس بود که اگر با او لب چشمه میرفتی تشنه بر میگشتی.
این دو ویژگی باعث شده بود در زندگی از یک جوان پولدار که انتشارات کل دانشگاه های امیرکبیر و دانشگاه هنر را گرفته بود به فردی تبدیل شود که دنبال یک میلیون تومان پول بود تا نجات پیدا کند.
همین دو ویژگی زندگی آقا افشین را جذاب کرده بود و تک تک لحظاتش را پر از خاطره.
در ادامه برای اینکه کمی لبخند به لب خودم و شما بیاید چند تایی از داستانهایش را برایتان مینویسم. البته خودش این داستانها را در کمال خنده تعریف میکرد و اجازه انتشار آنها را هم صادر کرده.
1- آقا افشین تعریف میکرد:
چندین سال در خیابان امیرآباد شمالی تهران سر کار رفتم و برای رسیدن به آنجا از انقلاب سوار اتوبوس میشدم. چون همیشه دیر راه میفتادم هیچگاه زودتر از ساعت حرکت اتوبوس به آن نمیرسیدم. برای همین همیشه مسیر میدان انقلاب تا ایستگاه اتوبوس را میدویدم تا از به اتوبوس برسم.
یک سال بود که آنجا کار نمیکردم و بیکار بودم. نیاز شدید به کار و پول باعث شده بود که همه ش در فکر این باشم که اگر کار پیدا نکنم چه اتفاقی می افتد. از کیوسکی در حوالی میدان انقلاب یک روزنامه همشهری خریدم و از قسمت نیازمندیها دنبال کار میگشتم. چند نفر را دیدم که به سمت اتوبوس امیر آباد شمالی میدوند. یکهو من هم شروع کردم دویدن به سمت اتوبوس. اتوبوس در حال راه افتادن بود، ولی من خیلی فاصله داشتم. روزنامه را در خیابان ول کردم که بتوانم سریعتر بدوم. با دست تکان دادن های من راننده ، متوجه شد و اتوبوس را نگه داشت. خودم را با هزار بدبختی به اتوبوس رساندم و سوار شدم. کلی از راننده تشکر کردم و حدودا ده دقیقه ای نفس نفس زنان وسط اتوبوس ایستاده بودم که شمارش نفسهایم به حالت عادی برگردد.
ایستگاه پنجم بود که یادم آمد من اصن یکسال است از آن شرکت بیرون آمدم و دنبال کار بودم. از اتوبوس پیاده شدم و به میدان انقلاب برگشتم. یک روزنامه همشهری خریدم و برای اینکه دوباره اشتباه قبلی را تکرار نکنم به سمت چهارراه ولیعصر به راه افتادم.
(یکبار من داشتم در مورد کسانی صحبت میکردم که در دانشگاه به من سلام میکردند و من اصلا آنها را نمیشناختم که آقا افشین خاطره ای تعریف کرد:)
آقا افشین : سال 82 یا 83 بود که با دوست دخترم قرار گذاشته بودیم بریم رستوران.
من: آقا افشین سال 83 با 33 سال سن دوست دختر داشتین شما؟ بهتون نمیخوره اصلا.
افشین: آره دیگه.
من: چرا ؟
آقا افشین: چون زن نداشتم دوست دختر داشتم.
من: بله ادامه بدین.
آقا افشین: سر چهارراه ایستاده بودم و منتظر دوست دخترم بودم. دختر جلو آمد و من گفتم سلام. یکهو دیدم با بی توجهی از کنار من رد شد. کمی با خودم فکر کردم که نکند من اشتباهی کردم که دختر اینچنین به من بیتوجهی کرده . یکهو با خودم فکر کردم که اصن من یادم نیست قیافه دوست دخترم چه شکلی بود. اصن این دختری که رد شد من را میشناخت یا نه؟
اصن این که دوست دخترم نبود. پس چرا من به او سلام کردم؟
حالا که قیافه ش یادم نیست اگر او آمد و من نشناختمش چه خاکی بر سرم بریزم؟ اگر نشناسمش قطعا دوستی ما کات میشود.
برای همین تصمیم گرفتم به هر دختری که از سر چهارراه رد میشود لبخند بزنم اگر توجه نکرد که من را نمیشناسد. اگر او هم لبخند زد که دوست دخترم است. بعد از 20-30 مورد لبخند ، یک نفر پاسخ لبخندم را داد و من هم احساس کردم چهره اش را میشناسم. دستش را گرفتم و به رستوران رفتیم.
من: اقا افشین اگه لبخند میزدین و یه دختر دیگه بهتون لبخند میزد چی ؟
آقا افشین: خب چه بهتر . دو تا دوست دختر میگرفتم.
من » /:
3- یک شب پاییزی بود و من و آقا افشین تنها کسانی بودیم که در شرکت مانده بودند. برای آقا افشین تعریف میکردم که زن گرفتن خیلی سخت شده و پیدا کردن کیس برای من مشکل است چه برسد به کیس مناسب.
استاد بعد از 5 دقیقه که تازه فهمیده بود من در مورد چی صحبت میکنم سرش را از لپتاپ بیرون آورد و شروع کرد به خاطره تعریف کردن.
آقا افشین: یه بار با خانمم به مهمانی رفته بودیم و موقع بازگشت، از خیابان گوهردشت کرج رد میشدیم. آنجا بورس لوازم روشنایی و لوستر است. خانمم پشت ویترین تک تک مغازه ها می ایستاد و نگاه میکرد، ولی من در حال خودم بودم و فکر میکردم که قرضهایم را چطور تسویه کنم.
اواسط صحبت های خانمم احساس کردم لحن صحبتش جدی تر شده و انگار قصد خرید دارد. چون میدانستم هیچ پولی در بساط نداریم سریع دستش را گرفتم و کشان کشان از کنار مغازه ها دورش کردم.
اوایلش یکم تقلا میکرد ولی من بدون آنکه نگاهش کنم او را میکشیدم. بعد از صد قدم دیدم دیگر تقلا نمیکند و انگار خودش هم راضی شده و با اشتیاق راه میاید.
سرم را برگرداندم و دیدم اشتباهی دست یک دختر جوانی را گرفته بودم . تا او را دیدم عذرخواهی کردم و او هم پذیرفت.
سریع برگشتم دم مغازه لوستر فروشی و دیدم خانمم محو لوسترها، هنوز در حال حرف زدن است و میگوید "افشین اگه اینو بخریم به خونه مون بیشتر میاد . ولی اون یکی قشنگتره و..."
من : آقا افشین حالا چه ربطی داشت به زن گرفتن و نبود کیس ازدواج؟
آقا افشین: میخواستم بگم که زن گرفتم زیاد هم سخت نیست. از تو خیابون دست یکی رو همینجوری بگیر اونا هم هیچ اعتراضی ندارن. تازه من حواسم نبود طرف داشت با اشتیاق میومد. اگه بدونن حواست هست ببین اون موقع چی میشه.
من» /:
4-آقا افشین : در دوران جوانی اصلا علاقه ای به ازدواج نداشتم اما برعکس، پدرم شدیدا معتقد بود که من باید زودتر ازدواج کنم و سروسامون بگیرم.
برای همین از هر شرایطی استفاده میکرد تا به من کیس ازدواج معرفی کند. اما هر بار به یک بهانه ای من از ازدواج سر باز میزدم.
بعد از چند بار تلاش نافرجام، دستش آمده بود که با معرفی معمولی من تن به ازدواج نمیدهم . برای همین تصمیم گرفته بود که من را در عمل انجام شده قرار بدهد.
پدر یک روز به من گفت که تولد یکی از دوستانم است و برای تولدش مهمانی ترتیب دیده، برای همین من را هم با خود برد. در اواسط مهمانی به من گفت با دوستم صحبت کردم که دخترش را برای تو بگیریم. دخترش در اتاق نشسته تا تو بروی و کمی با او صحبت کنی.
من که خیلی از دست پدرم عصبی بودم قصد داشتم مهمانی را ترک کنم ولی پدر به تمام مقدسات قسم داد که اگر صحبت نکنم ، در جمع دوستان آبرویی برایش باقی نمیماند. من قبول کردم که با دختر صحبت کنم ولی تصمیم گرفتم از لج پدر تمام اخلاقهای بدم را به او بگویم.
وقتی با دختر صحبت کردم گفتم من پول ندارم، اخلاق ندارم، دست بزن دارم و... ولی دختر همچنان قبول میکرد و اعتقاد داشت که من مرد شریفی هستم. خلاصه که آنقدر بر نخواستن دختر پافشاری کردم که خواستگاری بهم خورد.
من : آقا افشین دختره زشت بود؟
آقا افشین: نه بابا . خیلی خوشگل بود. خیلیییی.
من: اخلاق نداشت؟
آقا افشین: نه بابا همه جا ازش تعریف میکردن
من: خانواده ش مشکل داشتن؟ دختر بسازی نبود؟ پرتوقع بود؟ درخواستهای عجیب داشت؟
آقا افشین : نه اتفاقا برعکس. خیلی همه چیش عالی بود.
من: چرا پس هی میگفتی نمیخوام؟
آقا افشین : از لج پدرم.
من : الان از انتخابی که خودتون واسه ازدواج راضی هستین؟
آقا افشین : نه . چطور؟
من : هیچی همینجوری پرسیدم.
5- آقا افشین : سال 80 و خورده ای بود و من میخواستم چند میلیون تومان پول را به حساب بانکی ام بریزم. برای اینکه به شلوغی بانک نخورم، صبح خیلی زود بلند شدم و سریع حاضر شدم و آشغالها را دم در گذاشتم و سوار تاکسی شدم.
بین راه احساس کردم مسافر کناری بوی خیلی بدی میدهد. بعد از چند دقیقه دیدم همه متوجه این بود شده اند ولی هیچ کس حرفی نمیزند. میخواستم اعتراض کنم که دیدم بجای آشغالها کیف پر از پول را دم در گذاشتم و آشغالها را با خودم به تاکسی آوردم.
اگه این متن رو خوندین و باور نکردین به شما حق میدم. ما هم اول باور نمیکردیم. ولی وقتی یک ماه همکارمون بود چیزایی ازش دیدیم که باورمون شد.
مثلا یه بار از همه خدافظی کرد که بره خونه ، دو ساعت بعد دیدم نشسته رو صندلی جلوی در. گفتم آقا افشین نمیرید؟
گفت : کجا؟
گفتم : خونه .
گفت : آها داشتم میرفتم خونه. (بعد بلند شد رفت.)
به نظرم همه ما از این دست خاطرات زیاد داریم. ولی آقا افشین دیگه خاطراتش یه کم سورئال شده. خلاصه که با این وضع و اوضاع اینقدر غرق روزمرگی و فرار از بدبختی شدیم که هر روز احساس میکنم دارم به سمت آقا افشین شدم پیش میرم.
چند روز پیش داشتم تو مترو با خودم حرف میزدم. یکی گفت یواشتر حرف بزن جوون. منم گفتم آخه من که ماسک زدم.(تو فکرم بود که چون ماسک زدم صدام تو هوا پخش نمیشه.)
خدا بخیر کنه.
این موسیقی بسیار بسیار زیبا از یونس عباسی ، به نام نگاه عشق هم جزو خاطرات من با آقا افشینه.
چون وقتی اینو بهش دادم یک ماه بیست چهارساعته داشت گوش میداد. میگفت یاد خاطراتم میفتم . درسته قشنگه ولی چون هدفن نداشت ما زخم شدیم.