تنهایی، جدی جدی چیز بدیست . گاهی وقت ها از ته دلت میخواهی با کسی صحبت کنی و هیچکس را نداری که حتی به او پیام بدهی .
آخرین کسی که با او حرف میزدم ، دختری بود که گویا ماه پیش نوبت اعزام به خدمتش رسیده بود و مجبور شد بگوید که اسمش آرش است، 25 ساله از یزد.
وقتی فهمیدم که پسر است، با اینکه چرا خودش را سارا معرفی کرده بود کاری نداشتم، فقط از او پرسیدم چرا گفته : "سارا ، 21 از ساری"؟
جواب داد "سارا از ساری" را به خاطر واج آرایی "سین" و "ر" انتخاب کرده .
من و آرش یا همان سارای خودمان ، آخرین شب قبل از رفتنش، پس از ساعت ها اشک و آه ، 4 صبح از هم خداحافظی کردیم و او از من قول گرفت که دو سال به پای او بنشینم تا از سربازی برگردد.
همان دو روز اول فهمیدم ، دوسال به پای آرش نشستن شاید کمی بیهوده باشد، و احساس تنهایی خیلی زودتر از این حرفا مرا از پای در می آورد.
تصمیم گرفتم به دوستانم زنگ بزنم که چند وقتی بود آنها را ندیده بودم. هر چه مخاطبین گوشی را بالا و پایین کردم ، کسی را پیدا نکردم که حاضر باشد با من وقت بگذراند.
از شما پنهان نباشد حتی به بعضی شان گفتم سی بیشتر میدهم تا دو دقیقه با من صحبت کنی ، اما مثل اینکه واقعا وقتی تو خونه نشسته اند و لنگ را هوا کرده اند شرایط صحبت کردن را ندارند.
تصمیم گرفتم به دوستانم که به آنها پول قرض داده بودم زنگ بزنم که لااقل اندازه پولی که قرض داده بودم بیایند و با هم صحبت کنیم، اما آنها هم از ترسشان جواب تلفن را نمیدادند.
وقتی از دوستان نتیجه ای نگرفتم ، تصمیم گرفتم سراغ غریبه ها بروم که شاید بتوانم دقایقی با آنها صحبت کنم . واقعیت را بخواهید مردم دیگر اعصاب قدیم را ندارند. فشار اقتصادی خیلی به مردم فشار آورده، هر شماره ای که به صورت اتفاقی گرفتم و به او گفتم من تنهام میشه با شما صحبت کنم، برخورد خوبی با من نشد. حتی عده ای بعضی شون گفتند که شماره من را به پلیس میدهند.
واقعا شماره یک انسان به جرم تنها بودن باید به دست پلیس داده شود؟ مگر تنهایی جرم است؟
تصمیم گرفتم خودم ، خودم را از تنهایی در بیاورم . یک روز صبح که بیدار شدم جلوی آینه به خودم گفتم تو شگفت انگیزی بعد برای خودم یک کادو خریدم، تنهایی به کافی شاپ رفتم، یک کادو به خودم تقدیم کردم، اما آخر شب علاوه بر حس تنهایی حس اسکل بودن هم میکردم.
در خانه مادر سینی چای به دست کنارم نشست و رو به من کرد و گفت برای اینکه از تنهایی در بیایی باید زن بگیری .
گفتم: من که نه کِیس مورد نظر دارم نه پول مورد قبول .
گفت: کیس را که خدا جور میکنه ، پول هم که اصلا مهم نیست. مگر ما خودمان چی داشتیم؟ در واقع اگر قول میدی به پدرت نگویی ما همین الانش هم چیزی نداریم .
حرف مادر را به دلم نشست و به او گفتم: خب پس برویم خواستگاری.
گفت: کسی را سراغ داری؟
گفتم : مگر نگفتی کِیس را خدا جور میکند.
گفت: خب پس بشین تا خدا کیس جور کند . خدا نهایتا موس یا کیبورد جور میکند . بعد هم از سر نمکی که ریخته بود شروع کرد به خندیدن.
نزدیک بود از خنده غش کند که گفتم: خب پس برویم خواستگاری دختر همسایه .
یکهو خنده اش قطع شد. حالت صورتش جدی شد و گفت: با کدام پول ؟ بروم بگویم پسرم چه دارد؟ مگه من آبرویم را از سر راه آوردم.
گفتم: مگر نگفتی من و پدرت وقتی ازدواج کردیم چیزی نداشتیم.
گفتم: هنوز هم میگویم ، اما بچه من باید از همان اول کار در اوج؛ کارش را شروع کند، من نمیخواهم تو بدبخت شوی . تنها ماندن بهتر از بدبخت شدنت است...
.................................................
امروز یک ماه از رفتن آرش میگذرد. از دیشب من دوباره به آرش فکر میکنم ،
فقط دعا میکنم در این دوسال آرش درگیر ماجرای عشقی دیگری نشود و کسی در سربازی برش نزند . از شما چه پنهان ، دیشب برایش آهنگ "عجب جایی به داد من رسیدی" را فرستادم ، تا وقتی برای مرخصی از سربازی برگشت ، به تلگرام برود و ب که "تو تنها آدمی بودی که هیچ وقت باهات احساس تنهایی نکردم" ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------