علیرضا طهرانی ها
علیرضا طهرانی ها
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

"خانواده قشنگه"

(توجه : در این داستان به خاطر اینکه آوردن اسم ها ممکن است بعدا دردسر ساز شود، فقط از نسبت فامیلی افراد با خودم استفاده شده- کمی آزاردهنده میشه ولی دیگه چاره ای نبود.)

دقیقا نمیدانم چه کسی برای اولین اصطلاح خانواده قشنگه را به کار برد! در سریالی به گوشمان خورد یا خودمان ساختیم. ولی "خانواده قشنگه" اصطلاحی ست پر کاربرد بین من و خواهرم ، و در زمانهایی به کار میرود که رفتارهای خانواده ای ، بسیار عجیب باشد.

رفتارهای عجیب که میگویم نه از این رفتارها که در توییتر و تلگرام میخوانید : مثلا بابام کولر را خاموش میکنه یا مادرم بعد از دعوا 5 ساعت برای خودش دعوا را ادامه میدهد.

خیرررر.

برای اینکه از نظر ما در دسته بندی "خانواده قشنگه" قرار بگیرید ، باید دست کم چند مورد از معیارهای خانواده پدری من را داشته باشید.

شجره خاندان پدری من از همان ریشه درخت، شامل معیارهای "خانواده قشنگه" می شوند و از پدر بزرگ گرفته تا پسر عمو و دختر عمه همگی صبح که بلند میشوند سعی میکنند اتفاق عجیبی در راستای عجبیتر شدن داستانهای خانواده رقم بزنند.

اگر بخواهیم کمی به عقب برگردیم و نحوه قشنگی خانواده پدری را ریشه یابی کنیم به پدربزرگ میرسیم.

در خانواده پدری من ازدواج امر بسیار مهمی است. به طوری که اگر

الف) یک روز کاری برای انجام دادن نداشته باشند
ب) شرایط آب و هوایی مناسب باشد،

سریع ازدواج میکنند. این ژن ازدواجی از پدربزرگم به اولاد ذکور خانواده نیز به ارث رسیده است.

اما بخش کوچکی از داستانهای پدربرزگ :

پدربزرگم در جوانی عاشق داف اسمی آن زمان (داف در حد محله) میشود و از آنجایی که طریقه مُخ زنی با دوچرخه را بلد بوده، طی یک عملیات چند روزه مخ را زده و گوی سبقت را از تمام هم محلیها و جوانهای ژیگول دوران میرباید.

پس از سه سال زندگی موفق(ازلحاظ جنسی) و نا موفق ( از لحاظ بقیه چیزها) ، زوجین با هم سازش نمیکنند و از هم طلاق میگیرند.

حاصل آن سه سال ازدواج، سه فرزند پسر با اختلاف سنی 5 سال است.
(نمیدونیم چطوری ولی دقیقا به خاطر همینه که میگیم خانواده قشنگه احتمالا اونقدری که لازمه از هم طلاق نگرفته بودن)

پس از طلاق زن اول، یک نفر به پدربزرگم پیشنهاد میدهد که :

"یه بنده خدایی تو یکی از روستاهای ساوه هست که پدر و مادر نداره، کسی نمیگرتش، تو که تهران زندگی میکنی بیا برو بگیرش!!!!"

پدر بزرگ نیز در یکی از روزهایی که

الف ) بیکار بوده،

ب) شرایط آب و هوایی مناسب بوده،

به قصد خواستگاری از دختر به سمت روستایی در نزدیکی ساوه طی طریق میکند.

پدر بزرگ یک هفته ای آنجا میماند تا شرایط عقد و عروسی آماده شود. کل روستا بسیج میشوند تا دختر یکی یک دانه مشهورترین فرد روستا را به خانه بخت بفرستند.

شب عروسی فرا میرسد و طبق رسم آن روزها مراسم شب زفاف نیز همان شب برگزار میشود.

پدربزرگ و مادربزرگ دوم من قرار بود همدیگر را برای اولین بار همان شب به صورت کامل ببینند. یک اتاق را برایشان خالی میکنند . پدر بزرگ وارد اتاق که میشود بعد از یازده دقیقه داد میزند که:

این که کچله!!!!

پدر عروس که دختر را انداخته بوده و خرش از پل گذشته میگوید: عیب نداره عوضش دختر خوبیه.

و پدر بزرگ دوباره میگوید: ولی خب کچل هم هست.

فردا صبحش پدربزرگ از همه روستا خدافظی میکند و به آنها میگوید به مدت یک هفته به تهران میرود تا شرایط را برای آوردن عروس فراهم کند.

این جمله که : " من یه هفته ای میرم تهران برمیگردم" ، "همان ما میریم یه دور بزنیم، برمیگردیم" خودمان بود.

بعد از سه چهار ماه که پدربزرگ از زن دومش خبر نداشته و در تهران به کار و زندگی خودش مشغول بوده، همان شخصی که دختر را معرفی کرده بوده اتفاقی پدربزرگ را میبیند و به او میگوید:

مشتی کل روستا دنبالتن. اگه پیدات کنن قلم پاتو میشکونن.

از همین رو، پدربزرگم که خیلی ترسو بوده ( مخ زن بوده ولی ترسو هم بوده!!!) از ترس شکستگی قلم ، دیگر هیچ وقت پایش را ساوه نمیگذارد.

حاصل این ازدواج که از لحظه عقد تا لحظه ای که پدربزرگم از دختر خدافظی کند تقریبا یک نصفه روز طول کشید، یک فرزند دختر است.

امروزه ما همچنان هر سال دسته جمعی میرویم به همان روستای نزدیک ساوه، عمه خود را در آغوش میگیریم و برمیگردیم.

البته شاید به نظر شما این حرکت پدربزرگ جزو حرکات "خانواده قشنگه ای" به حساب بیاید ولی هیچکدام از فرزندان با قضیه یک نصفه روز ازدواج کردن و بچه دار شدن مشکلی نداشتند. تنها مشکلشان این بود که پدربزرگ که میخواست از روستا زن بگیرد، چرا نرفت شمال؟

در این مورد من هم با ایشان موافقم . اگر از شمال زن گرفته بود، حداقل الان ویلای شمال اوکی بود. ولی الان هر ساله میرویم وسط بیابون عید دیدنی.

نمایی از همان روستای مذکور که از آوردن نام آن معذورم.
نمایی از همان روستای مذکور که از آوردن نام آن معذورم.

اما حرکات پدربزرگ در راستای قشنگ سازی خانواده به اینجا ختم نشد . اگر یادتان باشد گفتم پدربزرگ مخ زنی خوب، ولی به ازدواج هم بسیار معتقد بود.

پس برای اینکه قضایای مادربزرگ دوم را فراموش کند، در حدود 40 بار دیگه ازدواج میکند (نترسیدید که ... اولش خواستم عدد رو کمتر بگم که سکته نکنید، واقعیتش 42 بار بوده).

البته چون به هیچ کدام از آنها آنقدرها هم علاقه مند نبود ، فقط به صورت موقت ازدواج میکرد و اسمشان در جایی ثبت نشده است.

(احتمالا یکی از دلایلی که پدربزرگ تریاک میکشید و وزنش از 50 کیلو تجاوز نمیکرد همین بود که دیگه چیزی ازش باقی نمی ماند. وگرنه هر چه فکر میکنم شغل سلمانی آنقدری از آدم انرژی نمیگیرد که تا این حد لاغر باشد.)

اما بعد از مورد چهل و دوم ، پدربزرگ از موقتی بودن خسته میشود و یک روز از زن اولش خدافظی میکند، از خانه به سمت سلمانی میرود و در راه مادربزرگ اصلی من را میبیند. ( اینو نگفته بودم دوباره برنمیگرده به زن اولش- زن اولش به خاطر بچه هاش میومده اونجا میمونده)

اما مادربزرگ من نه داف بود و نه از زیبایی خیره کننده ای برخوردار. اتفاقا یک زن ساده، خود ساخته ، بسیار معتقد و از خانواده ای مذهبی بود. اما پدربزرگ من هم مخ زن خوبی بود.

دلیل اینکه مادربزرگ من با پدربزرگم ازدواج میکند و به عنوان سومین زن رسمی؛ دعوت آقا کریم را لبیک میگوید، این بود که مادربزرگ من هم یک جور دیگر خانواده قشنگه بود.

چه تفاهمی از این بالاتر که دو تا خانواده قشنگه بهم برسند؟

اما مادربزرگ:

مادربزرگ را وقتی نوجوان بود به زور به عقد پسرخاله اش در میاورند. ازدواجی که فکر میکردند سر و سامان خوبی بگیرد اما پسرخاله اش درست یک هفته بعد از ازدواج به مدت 2 سال غیبش میزند.

این که کجا رفت را کسی نفهمید. ولی مادربزرگم را با یک بچه تک و تنها میگزارد.

بعد از دوسال برادران مادربزرگم، شوهر مفقود الاثر را پیدا میکنند و او را میاورند پای میز محاکمه. قرار میشود که همانجا در دم از هم طلاق بگیرند.

شوهر مادر بزرگ که به اون عمُقلی میگفتند( عمُقلی از ادغام تو کلمه عمو و نقلی درست شده. به کسی میگفتند که همیشه در جیبش نقل و شیرینی حمل میکرده) از همه اجازه میگیرد تا به خانه برود و مادربزرگ را به همراه شناسنامه هایشان بیاورد.

عمُقلی به خانه میرود اما پس از خروج از خانه به مدت 5 سال دوباره مفقود الاثر میشود. (یه شناسنامه س دیگه داداش چرا اینقدر طولش دادی؟)

باز هم کسی نمیفهمد کجا غیبش زده اما هرچه بود مادربزرگ من را با دو تا بچه، تنها و بی کس رها میکند.

در سال سومِ مفقود الاثریِ عمُقلی بود که شناسنامه او در خانه پیدا شد و جد بزرگوار ما تصمیم گرفت به صورت غیابی طلاق دخترش را بگیرد. فکر میکنم اولین طلاق غیابی در ایران در خانواده های مذهبی را باید به نام مادربزرگ من ثبت کرد.

اینکه چطور خانواده مادربزرگ من از قزوین به تهران مهاجرت کردند ، داستان خودش را دارد که الان کاری به آن نداریم.

اما در اولین باری پدربزرگ، مادر بزرگ را میبیند، سوار بر دوچرخه تا خانه دنبالش میکند. وسطای راه از او میپرسد:

-جون من بگو شوهر داری یا نداری.

-ندارم . ولی نمیخوام زن تو بشم.

-آخه من دوست دارم. اگه زن من نشی با دوچرخه میام تو شکمتا.(قدیم مخ زدن راحت تر بوده گویا- بعضا تا توسل به تهدید و زور مخ میزدن)

مادر بزرگ هم که حجب و حیا داشته به سمت خانه فرار میکند و میگوید: با آقاجونم صحبت کنید..

بعد از خواستگاری و انجام رسم و رسومات، دو کفتر که یکی از آنها عاشق بوده و دیگری فرقی برایش نداشته ، به هم میرسند.

حاصل این ازدواج هم دو فرزند است که یکی از آنها پدر من است.
اگر دقیقتر بخواهیم به رابطه بین خواهرها و برادرها در خانواده پدری نگاه کنیم، متوجه میشویم که من در مجموع 7 - 8 تا عمه و عمو دارم که به زور دوتا از آنها خواهر برادر تنی هستند.
و حتی در بعضی اوقات عمه و عموهایی دارم که از مادر جدا و از پدر سوا هستند، یعنی هیچ اشتراکی با هم ندارند ولی عمه و عموی من محسوب میشوند.

اما مادربزرگ من پس از ازدواج با پدربزرگم، میفهمد دو تا بچه ای که مال خودش نیست را باید بزرگ کند، با یک زن طلاق گرفته که هر روز آنجاست باید دست و پنجه نرم کند، و یک هوو هم در یکی از روستاهای ساوه دارد.

با زن اول طریقه دوستی و عطوفت را پیش میگیرد.اما با هَوویش در ساوه کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

با اولین سفرش به ساوه در همان نگاه اول ، مِهر هر دو زن به دل هم میفتد و مادربزرگ من هر سال خودش را با اتوبوس و اسب و الاغ به ساوه میرساند تا با همتای خودش در آن روستا دیدار فرماید.

در کل برگای شجره خانوادگی ما با دیدن این مهر و عطوفتی که بین دو هوو شکل گرفته میریزد.


این داستانها فقط لحظاتی از خانواده قشنگه بودنِ خانواده پدری را نشان میدهد. اگر تا اینجا برایتان جالب بوده باید خدمتتان عرض کنم ، داستانهای عمه ها و عموها و فرزندانشان آنقدر جذاب است که اگر حال داشتم بنویسم یک چیزی شبیه کلیدر اما طنز از تویش در میامد.

به هر حال امیدوارم فکر نکنید فامیل قشنگی دارین. به نظرم مال ما قشنگ تره. به جان خودم اگه کسی بیاد بگه فامیلای ما داغون ترن ، فقط سه تا داستان از یکی از عمه ها مو مینویسم که دیگه زبان در دهان فروبرد. :-)))))

حسن ختام هم یکی دیگه از پادکستهای ساخت خودمون در مورد روابط بی پایه و اساس و سرد در خانواده های امروزی رو میذارم. داستان قشنگیه به قلم نوید عظیمی.

https://soundcloud.com/storyofnavid/story-of-parsa

یه میکس عالی هم بشنوید از شعرخوانی صالح اعلا با آهنگ بمرانی که اگه نشنوید از دستتون رفته.

https://soundcloud.com/haataari/q0roii05sztj
پدربزرگداستانطنز
دنیای جای بهتری میشد اگه لایک نبود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید