علیرضا طهرانی ها
علیرضا طهرانی ها
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

خواستگاری بد موقع (داستان کوتاه طنز)


? تقریبا دوسال میشد که عاشقش شده بودم . تو یکی از کانون های دانشگاه دیده بودمش . با هم یه سلام و احوال ریزی داشتیم. البته داشتم. چون اکثرا سلامها بی جواب میموند.

شاید باور نکنید ولی بخاطرش کلاس های خودمو میپیچوندم و هرروز تو دانشکده انسانی سر کلاس های روانشناسی مینشستم . با تمام دانشجوهای هم ورودی و سال پایینی های روانشناسی هم دوست شده بودم . تقریبا شماره موبایل 80 درصد از دانشجوهای دانشکده انسانی رو طی دوسال گرفته بودم.
برای اینکه سر کلاسها کم نیارم چند تایی کتاب از فروید و یونگ و نیچه و خلاصه هرچی روانشناس و فیلسوف که انتلکتها قبولش دارن رو خونده بودم.
سرکلاس ها با انگیزه ی خودنمایی غیرمستقیم برای معشوقه چنان حضور فعالی داشتم و چنان بحث های چالش برانگیزی رو راه می انداختم که علم روانشناسی م کم کم داشت تنه به تنه فروید میزد.
دیگه کم کم اساتید روانشناسی همه جا اسم من رو به عنوان دانشجوی نمونه مثال میزدن و میگفتن مثل این آقا برید تحقیق کنید... برید کتاب بخونید.
ولی در این دو سال هیچوقت نتونستم قدمی جلو بذارم و احساس درونیم رو بیان کنم .

دقیقا یک روز صبح زمستون بود که هم مسعود اتاقی خوابگاهم از خواب بلند شد و وقتی چهره آشفته از عشق من رو ساعت 6 صبح دید گفت:

"تا کی میخوای به این وضع درموندگیت ادامه بدی ؟ حتما چند سال دیگه یک کتاب روانشناسی هم مینویسی در مورد ابراز احساسات ولی هنوز خودت نتونستی به دختر مورد علاقه بگی من عاشقتم . ببین ابراز علاقه مثل چایی داغ میمونده ، اگه نگی، اگه ابرازش نکنی مثل چایی سرد میشه و دیگه نمیتونی بخوریش. شاید اصن اگه تو نخوری تا چایی داغه یکی دیگه اونو بخوره. ولی اینو یادت باشه وقتی چایی سرد بشه باید بریزیش دور و دیگه حس خوردن یه چایی دیگه هم ازت گرفته میشه."

این جمله آخرش مثل پتک تو سرم خورد و چنان آدرنالینی در من ترشح کرد که تصمیم گرفتم چای خشک رو دهان گذاشته و آب جوش رو مستقیم به دهان بریزم که مبادا چایی حتی چند ثانیه ای جرئت خنک شدن داشته باشه.

دقیق یادمه . تصمیم گرفتم یک شنبه بعد کلاس ساعت 6 شب، تو همون کریدور دانشکده بهش بگم که چقدر دوستش دارم و خودمو از این عذاب دو ساله رها کنم.

ساعت 7:30 بعد از کلاس ، دیدم روی پله ها نشسته ، خیلی آروم ،جوری که لرزش پاهام حس نشه قدم به قدم جلو رفتم تا رو به روی صورتش قرار گرفتم . توی راه با هر قدم اتفاقات این دو سال از جلوی چشمم رد میشد.
یادآوری تمام دوری ها، شب بیداری ها، تحقیر شدنها ، جای خالیش تو قلبم انگار لیتر به لیتر آدرنالین به خونم تزریق میکرد و شهامتم بیشتر میشد .

جلوش که رسیدم تو اوج شهامت روبه روش واستادم و سرمو انداختم پایین و بهش گفتم .

-س...س...س...سل...سلام ...

-علیک سلام . بفرمایین.

-بخشید میخواستم مطلبی رو خدمتتون بگم ... من ...عه....چیز .... در واقع یه دوسالی هست که .... تقریبا میشه گفت که .... ببینید .... یعنی... اگه بخوام ساده خدمتتون بگم ... من دو سالی هست که سر کلاسهای روانشناسی میام... و تو این چند سال علاقه ای پیدا کردم به ...

درست همین لحظه بود که

نگاه معشوقه به جایی دیگری افتاد و یهو گفت میلاد واستا ....

قاعدتا با توجه به اینکه من اسمم میلاد نبود ، باید شخصی به نام میلاد از پشت سر من رد میشد.

رو کرد بهم و گفت ، ببخشین یه لحظه ، من الان میام ... و رفت ...

من کمی عصبانی و مضطرب پشتم رو به میلاد و معشوقه کردم و شروع کردم با خودم حرف زدن تا یکم از این هجمه ناراحتی که بهم دست داده بود رها بشم.
با خودم میگفتم درسته من داشتم حرف میزدم و اون حرفمو قطع کرد .ولی اون که تورو نمیشناسه . درسته من میخواستم حرف مهمی بزنم ولی اون نذاشت من تا ته حرفمو بزنم ولی اون که نمیدوست من حرف مهمی دارم. الان برمیگرده و همه چی دوباره رو روال میفته.

چند دقیقه منتظر موندم تا برگرده ولی خبری نشد ، سرم رو برگردوندم به سمتشون دیدم بحثشون گل انداخته و به شدت دارن به حرفهای هم میخندن. به خودم گفتم ، بذار برگرده و من احساسم رو بیان کنم ، اونوقت معلوم میشه کیه که باید بخنده .
ولی خب کارش زشت بود . حداقلش این بود که من داشتم حرف میزدم و نباید حرف منو قطع میکرد.

چند دقیقه بعد برگشتم و دیدم دیگه نمیخندن و معشوقه من خیلی جدی داره به حرفای میلاد گوش میده. به خاطر طولانی شدن بحث تصمیم گرفتم موقع دیگه ای رو برای ابراز علاقه انتخاب کنم .
ضمن اینکه قطع شدن حرفم توسط معشوقه ، مثل دریل هر لحظه بیشتر مغزمو سوراخ میکرد.

تصمیم به رفتن گرفتم .
دم در دانشکده انسانی بودم که از سر کنجکاوی برگشتم و بهشون نگاهی انداختم ، میلاد روی یک زانو خم شده بود ، زانو زده بود و جعبه ای رو طرف معشوقه من گرفته بود ...

هر سال 365 روز دارد، هر روز 24 ساعت و هر ساعت 60 دقیقه ، ولی میلاد دقیقا همان دقیقه ای رو برای خواستگاری انتخاب کرده بود که من میخواستم بعد از دو سال حرف بزنم .

خب پدر سگ من داشتم حرف میزدم . بارها دیده بودم کسی وسط حرف کس دیگه جک بگه یا خاطره ای تعریف کنه اما احساس میکنم این اولین بار در تاریخ است که کسی وسط حرف شخص دیگری خواستگاری میکند.

بعد از دیدن این صحنه سریعا به سمت اتاق رفتم و دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم . ترسیدم اگه دو بار دیگه برگردم و نگاهشون کنم ، دفعه اول که نمیتونم بگم چه اتفاقی ، ولی دفعه دوم قطعا میلاد و معشوقه یه بچه کاکل زری هم بغل گرفته اند.

شاید فکر کنید بعد از این اتفاق من خیلی حالم بد شده باشد ، اما سخت در اشتباهید .

من به اتاق رفتم ، خیلی شیک و آروم ، با صبر و حوصله یک چای خوشرنگ و دبش دم کردم . چای که دم کشید ، چای داغ را در لیوانم ریختم و با آرامش تمام قدم به قدم جلو رفتم و تمام لیوان داغ را پاشیدم تو صورت مسعود و گفتم:

"من از این به بعد چایی داغ رو هم دور میریزم چه برسه به چایی سرد . اصن من دیگه چایی نمیخورم . تو هم دیگه منو نصیحت نکن "
یادم میاد تا آخر اون سال هیچکس جرئت نمیکرد تو اتاق چای دم کنه.

( برگرفته از یک داستان واقعی )

*دوستان خوشحال میشم باز هم در مورد نوشته هام نقدی، نظری، چیزی داشتین بدین و منو راهنمایی کنین.

خواستگاریعشقکراشطنزداستان کوتاه
دنیای جای بهتری میشد اگه لایک نبود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید