علیرضا طهرانی ها
علیرضا طهرانی ها
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

من، عماد ، بهرام بیضایی (قسمت اول)

سلام . چند وقتی بود داستان طنز ننوشته بودم. امیدوارم که دوست داشته باشین. نظرتونو بگید. ممنون

تصویر کمتر دیده شده از قیافه من، در آرامش قبل از طوفان
تصویر کمتر دیده شده از قیافه من، در آرامش قبل از طوفان

سال اول ارشد که بودم، من ، نوید عظیمی پسرخاله ام و عماد مالکی یک برنامه هفتگی پخش فیلم راه انداخته بودیم . قصدمان این بود چند تا فیلم قابل نقد در ژانرهای مختلف از نجات سرباز رایان اسپیلبرگ بگیر تا دزد دوچرخه دسیکا را پخش کینم. من مسئول انتخاب و نمایش فیلم، نوید که از همه ما خوش صحبت تر بود مسئول نقد کردن فیلم و عماد هم به خاطر اینکه از ما دوسال کوچک تر بود مسئول زیرنویس و کارهای فنی بود.

کمتر پیش میامد که من یا عماد برای نقد، بالای سِن برویم. مگر در زمانهایی که کارگردان یا فیلم تخصصی‌ ِخودمان بود.

چون حال و هوای فیلم خوب دیدن با شلوغی جمعیت از بین میرفت ، خیلی دوست نداشتیم تعدا بچه ها در سالن زیاد شود. سعی میکردیم با تبلیغات دهان به دهان فقط فیلم بین ها را دعوت کنیم.

5 - 6 هفته پیش رفته بودیم و همه چی داشت خوب پیش میرفت.

اما نوید عظیمی خیلی زود، زور به فشارش آمد و درست، دمِ درِ دانشگاهِ کاشان دچار شد. یک دختر چادری کاشانی دل بچه را ربوده بود و او نظرش از "حاجی سگ ازدواج میکنه" به "داداش بهمن ماه میریم خواستگاری" تغییر پیدا کرده بود . او برای فراهم آوردن مقدمات باید بر میگشت به شهر خودمان و کار و کاسبی اش را راه می انداخت.

اما من و عماد میخواستیم بدون نفر سوممان کار را ادامه دهیم. کم شدن یکی از ما به معنی این بود که باید فرایند سانسور و زیرنویس را حذف میکردیم تا به کارهای دیگر برسیم، و این یعنی مجبور بودیم بجای فیلمهای خارجی، فیلم های ایرانی پخش کنیم.

اولین هفته پس از رفتن نوید عظیمی، قرار شد فیلمی انتخاب کنیم که هیچ دانشجویی علاقه مند به دیدن این فیلم و نقد آن نباشد. برای همین گشتیم و با کمی سرچ در اینترنت یک فیلم پیدا کردیم به نام باشو غریبه ای کوچک که نه من دیده بودم ، نه عماد. اما از وجنات مفهومی و کارگردانش که بهرام بیضایی بود معلوم بود که فیلم عامه پسندی نیست.

روز پخش فیلم رسیده بود و چون پیش بینی میکردیم، از ظرفیت 100 نفری سالن حدود 10 الی 20 تا صندلی پر شود تصمیم گرفتیم بجای اینکه از قبل فیلم را بررسی کنیم، ما هم همزمان با بقیه فیلم را ببینیم و همانجا یک نقد دورهمی برگزار کنیم.

ساعت 7 شب کلید در دست میخواستم وارد دانشکده شدم که دیدم یک جمعیت 50 نفره در کریدور منتظر هستند. در پخش فیلم های قبلی هیچوقت چنین اتفاقی نیفتاده بود. یقین کردم که این جمعیت برای برنامه دیگری جمع شده بودند. اما با ورود من به دانشکده 50 نفر از جا بلند شدند و پشت سرم راه افتادند.

تصویر من وقتی دیدم با ورود من 50 بلند شدن دنبال من راه افتادن.
تصویر من وقتی دیدم با ورود من 50 بلند شدن دنبال من راه افتادن.

چرااااااا؟

این سوالی بود که همانجا از خودم پرسیدم. چرا باید واسه باشو اینقد آدم بیاد؟ چرا قبلیارو نمیومدن؟ چرا الان که خودمونم فیلم رو ندیدیم اومدن؟ چرا این همه اومدن؟ چرا رکورد تعداد تماشا رو باید امروز میشکستیم؟ چرا عماد مالکی کدوم گوریه؟(این آخری چرا نداشت ولی چون با بقیه باید هماهنگ میشد اولش چرا گذاشتم.) من به سمت در سالن قدم میداشتم و تمام این سوالات در ذهن من میگذشت.

جلوی در سالن که رسیدم، احساس کردم به حدی غرق افکارم بودم که جمعیتی که پشت من بودند، زودتر از من جلوی در سالن رسیده اند.

برای اطمینان پشتم را نگاه کردم دیدم 50 نفر پشتم ایستاده بودند. دوباره جلویم را نگاه کردم دیدم 30 - 40 نفری هم آنجا بودند..

من وقتی دیدم برای اولین بار هنوز فیلم شروع نشده 90 نفر اومدن
من وقتی دیدم برای اولین بار هنوز فیلم شروع نشده 90 نفر اومدن

فیلم شروع نشده سالن پر شده بود. همانجا لبخند ژکوندی گوشه لبم نقش بست . به این فکر میکردم که چه شب رویایی قرار است رقم بخورد. یک مثلث هجومی تشکیل داده بودیم .

من بال راست. بهرام بیضایی بال چپ و عماد مالکی نوک حمله ...

و قرار بود سه نفری شبی را رقم بزنیم که در شهر کاشان بی سابقه باشد. اما اگر فکر میکنید آن شب گند و فضاحتمان فقط مختص به نقد فیلم بود، کاملا در اشتباهید.

چند دقیقه ای از فیلم گذشته بود ولی عماد هنوز نرسیده بود. یک پیام از طرف عماد معادله نقد آن شب را عوض کرد. پیام این بود:
"داداش من دارم میام. فقط لطف کن 4 تا جا برای من نگه دار. فیلم هم خودم نقد میکنم. "

اگر بخواهم پیام عماد را رمز گشایی کنم. قسمت اول که گفته بود داداش من دارم میام. یعنی خواب مانده بود و نیم ساعت دیگر میرسید.

قسمت دوم که گفته بود 4 تا جا برام نگهدار یعنی داداش من مخ یه دختره رو زدم. گفتم من خیلی شاخم تو فیلم و دعوتش کردم با 3 تا از دوستاش میخوان بیان اونجا.

و قسمت آخر که گفته بود خودم نقد میکنم یعنی پیش دختر قپی آمده بود که من متنقد حرفه ای فیلم هستم و بچه ها همه چیز رو برام آماده کردن که امشب نقد کنم.

با هزار زحمت در آن شلوغی، 4 تا صندلی کنار هم پیدا کردم و به ضربِ زور و خواهش، دراز کش از لالوی دسته ها و صندلی ها بدنم را طوری دراز کردم که 4تا صندلی کنار هم را اشغال کنم.

نیم ساعت اول فیلم گذشته بود و همچنان بر تعداد بچه ها افزوده میشد. هیچوقت نفهمیدم چطور آن شب این همه دانشجو، علاقه مند به سینمای بهرام بیضایی شده بودند. خود بهرام بیضایی آنقدرها هم علاقه مند به سینمای خودش نیست . اما جمعیت به حدی رسیده بود که تمام صندلی اضافی های سالن را هم پر کرده بودند. از آن طرف من مثل مار چنبره زده بودم روی چهار تا صندلی اما نه از عماد خبری میشد ، نه از آن 4 نفر.

45 دقیقه از فیلم گذشته بود که یک پیام دیگر از عماد روی گوشی من ظاهر شد: داداش سه تاش کن.

تفسیر این پیام یعنی یکی از دوست های ِدختر، حالِ فیلم دیدن را نداشته و 3 نفر از آنها به احترام عماد قرار است با تاخیر در جلسه پخش فیلم حاضر شوند. پس از دیدن پیام یک لنگم را کمی جمع کردم تا سه صندلی را اشغال کرده باشم و برای یک نفر جا باز کنم.

1 ساعت از فیلم گذشته بود. جمعیت به حدی زیاد شده بود که در آن سالن کوچک عده ای روی زمین نشسته و عده ای سرپا هم ایستاده بودند.

به خودم و کشورم میبالیدم که چنین جوانهای اهل هنر و فرهنگی داریم. اگر میدانستم سینمای ایران و بهرام بیضایی اینقدر طرفدار دارد، از اول فیلمهای او را پخش میکردیم.

اما به خود بالیدن چیزی از شرایط اسفناک من کم نمیکرد . من با لنگهای تا ته باز کرده، سه تا از صندلی ها را گرفته بودم و با وجود اصرار بچه ها همچنان بخاطر حفظ آبرو و سربلندی رفیقم، و برای اینکه قپی اش پیش دوست جدیدش بگیرد، آن سه جا را نگه داشته بودم.

همین لحظه یک پیام دیگر از طرف عماد دریافت کردم :

"داداش دو تاش کن."

پر واضح بود که دو نفر از دوستان دخترک ، حال فیلم دیدن نداشتند اما دوست دختر عماد و یکی از دوستانش ، تصمیم گرفته بودند دو نفری به خاطر احترام به عماد خودشان را به سالن برسانند.

من لِنگ راستم را را کمی جمع تر کردم و جای دوم را هم به یکی از بچه های سرپایی دادم.

یک ساعت و نیم از فیلم گذشته بود و من یک چشمم به فیلم بود، یک دستم روی صندلی بغل و هی پشت سرم را نگاه میکردم تا ببینم خبری از عماد و دوستانش می شود یا نه. در همین لحظه یک زوج خیلی جوانِ ترم اولی که معلوم بود دنبال جایی تاریک میگردند تا کمی زور را از روی فشارشان بردارند، با لحنی التماس گونه از من خواهش کردند آن دو صندلی را در اختیار آنها بگذارم.

دلم برایشان سوخت . بالاخره سینما گاهی مکانِ فیلم دیدناست و گاهی هم امر فیلم دیدن از آن برداشته میشود و فقط حکم مکان را دارد.

از جا بلند شدم.

اما در حین بلند شدن، سوالی در ذهنم نقش بست. :

"این جمعیت به خاطر بیضایی آمده بودند یا بخاطر تاریکی ؟"
من در حال فکر کردن به اینکه اون جمعیت بخاطر بیضایی اومده بودن یا تاریکی؟
من در حال فکر کردن به اینکه اون جمعیت بخاطر بیضایی اومده بودن یا تاریکی؟

چشمم را دور سالن گرداندم و دیدم حدودا 40 50 جفت دختر و پسر ، دو به دو کنار هم نشسته بودند. از آن طرف بخاطر اینکه برنامه ساعت 7:30 شب شروع میشد ، حراست دانشگاه هیچوقت به سالن ما سر نمیزد.

تاریکی ، نیاز به مکان، و نبود حراست سه عاملی بود که در کنار هم ، مشخص میکرد همه آن جمعیت 130 140 نفره، عاشقان سینما و پیروان بهرام بیضایی بودند.

تقریبا اواخر فیلم بود که یک پیام دیگر از عماد دریافت کردم.

"داداش تو رو خدا یه جا واسه من نگه دار من 5 مین دیگه میام."

پر واضح بود که هر سه دوستِ دوست دختر جدید عماد حال فیلم دیدن نداشتند و دخترک تصمیم گرفته بود به خاطر احترام به عماد حداقل خودش را به نقد فیلم برساند. اما دیگر برای خود عماد هم جا نبود.

5 دقیقه مانده به انتهای فیلم عماد با حالتی مغموم وارد سالن شد. با دیدن چهره عماد پر واضح بود که سه تا دوست آن دختر جوان به علاوه خود آن دختر جوان تقوط کردن بر احترامی که برای عماد قائل بودند و هر سه با گفتن گوربابایی بر عماد و خاندان عماد در خوابگاه مانده بودند.

دستم رو به نشونه دلداری روی شونه ش گذاشتم و بغلش کردم. بهش گفتم:

پیش میاد. عیب نداره . حالا هفته بعد میان. نمیشه به زور بگی بیان که.

عماد گفت : آخه داداش قول داده بود.

گفتم : عیبی نداره . حالا نقد فیلمتو که آماده کردی؟

گفت: داداش من با این وضعیت میتونم نقد فیلم کنم دیگه؟ من میرم خوابگاه.

عماد رفت و من در آن لحظه با لبخند ژکوندی روی لب، به این فکر میکردم که نوید عظیمی که آنگونه دچار شد و رفت. عماد مالکی که اینگونه دچار شد و رفت. 130 نفر دختر و پسر هم که اینجا در حال دچار شدن هستند و معلوم نیست در ادامه به کجا خواهند رفت.

من مانده بودم وسط این همه دچار شده.

دقیقا مثل خود باشو که غریبه کوچکی بود از جنوب و اتفاقی میفتاد وسط آن همه شمالی . من هم احساس میکردم، رنگم، زبانم، تفکرم و حالا احساساتم با همه آنها فرق میکرد.

حالا من مانده بودم به همراه بهرام بیضایی و دریای نقدی که قرار بود توش دست و پا بزنم.

دست وپای خوبی زدم. راضی بودم.

تصویری کمتر دیده شده از من در حال بازگشت به خوابگاه پس از پخش فیلم باشو.
تصویری کمتر دیده شده از من در حال بازگشت به خوابگاه پس از پخش فیلم باشو.

اما آن شب پایان این ماجرا نبود. اصل ماجرا درست هفته اتفاق افتاد. درس اصلی را مثل همیشه کیارستمی به ما داد.

اگه اینو دوست داشتید ادامه شم مینویسم

برای حسن ختام هم گفتم شاید براتون جالب باشه از نوید عظیمی هم بگم. به نظر ما که بهترین نویسنده دهه هفتادیه ایرانه. همه سبک های ادبی رو در سطح عالی مینویسه. یکی از داستاناش رو براتون میذارم(این یکیش طنزه):
https://soundcloud.com/storyofnavid/story-of-hossein


داستان طنزداستان کوتاهطنزباشو غریبه ای کوچک
دنیای جای بهتری میشد اگه لایک نبود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید