هر فردی در بخشی از زندگی قدرت خارق العاده ای دارد ، مثلا یکی در قانع کردن دیگران خوب است، یکی ایده پرداز است، یکی قدرت مدیریت خوبی دارد.
اما عماد علاوه بر ویژگی های عجیب دیگرش یک ویژگی خیلی عجیب دارد و آن هم ترشح بیش از حد آدرنالین بعد از شرط بندیست. استاد چنان حواس 6 گانه اش بیدار میشوند و مغزش به کار میفتد که گویا سوپرمنی چیزی در روحش دمیده شده.
سال اول ارشد، در راهروی خوابگاه، همه خوره بازی PES بودیم، جز عماد. کسی زیر 5 تا به او میزد برایش شکست محسوب میشد. استاد اولین دست را زمانی برد که من با او سر شستن ظرفها شرط بستم .
اواخر سال تحصیلی با توجه به اینکه ما مایع نخاعی PES را با انگشت درآورده بودیم حتی عماد هم در PES بازیکنی خبره شده بود، و حالا در تعداد شکست و پیروزی تقریبا 50 - 50 بودیم.
یک شب خسته از کلاسهای از 8 صبح تا 8شب و گرمازده در کویر کاشان به اتاق برگشتم . دیدم عماد با یک دسته بازی منتظر اولین نفری است که به اتاق بیاید. وقتی وارد اتاق شدم چنان چشمانش را گِرد کرد و معصومانه به من زل زد که دلم نیامد به درخواستش برای بازی کردن لبیک نگویم.
طبق عادت هنوز بازی شروع نشده بود گفت شرط چی؟ من ابتدا از بستن شرط امتناع کردم ولی با اصرارهای مکرر عماد بالاخره قبول کردم که سر یک چیزی بازی کنیم.
من که هم خسته بودم و هم از اصرارهای استاد عصبانی ، دست گذاشتم روی نقطه ضعف عماد و گفتم : " تو 100 گیگ فیلم گلچین شده داری تو پوشه رضا یزدانی- تو پوشه وصایا..."
گفت: خب خب خب ...
گفتم: اگه بردم 100 گیگ رو پاک میکنی ( میدانستم برای جمع کردن آرشیو سالها زمان گذاشته بود.)
فکر نمیکردم قبول کند اما یکهو دستش را جلو آورد و
گفت: پس اگه من بردم یه چیزی بهت میگم که دیگه بعدش اون علیرضای سابق نباشی .
بنده هر چه اصرار کردم که باید شرط را بدانم بعد قبول کنم ، حتی کلمه ای از آن شرط را لو نداد. من هم مثل شما وسوسه شدم تا بدانم این شرط اسرار آمیز چیست که من پس از انجامش، دیگر علیرضای سابق نخواهم بود و آبرویم در دانشگاه خواهد رفت. از روی کنجکاوی شرط را قبول کردم .
بازی شروع شد و آدرنالین در بدن عماد شروع به ترشح کرد، هم بخاطر پیروزی در شرط بندی و هم به خاطر ترس ازدست دادن 100 گیگ فیلم های گلچین شده اش.
در 35 دقیقه ابتدایی 5 گل به ثمر رساند.
با توجه به قدرت رجزخوانی اش، جنگ روانی را آغاز کرده بود و من که توانایی هیچ گونه زجزخوانی را نداشتم و ندارم، تمرکز خودم را از دست داده بودم. تنها شانسی که میاوردم این بود که گاهی اوقات توپ به تیر و تخته میخورد و من از خوردن گلهای بعدی نجات پیدا میکردم.
درصد مالکیت توپ 90 به 10 به نفع عماد بود و من هنوز شوتی به سمت دروازه عماد نزده بودم. دقیقه 75 بازی بود که یکی از هم اتاقیهای من به نام محسن وارد اتاق شد.
نتیجه را نگاه کرد و گفت:" علیرضا تو از عماد عقبی؟ آبرومونو بردی."
محسن فرشته نجات من در آن لحظه شد. بنده اولین رجز زندگی ام را همان لحظه خواندم. درست مثل چرچیل که در اوج ناامیدی با سخنرانی هایم امید را به اردوی تیم یوونتوس بازگرداندم، رو به محسن کردم و گفتم:
"آقا محسن الان دقیقه 75 ه و من این بازی رو برمیگردونم. "
همان لحظه خطا کردم و پنالتی دادم و موسیقی پت و مت در ذهنم جاری شد.
اما همان پنالتی فرشته نجات من بود. همان لحظه دومین رجز زندگی ام را از قعر چاهی که در آن افتاده بودم تلاوت کردم. گفتم: آقا محسن اگه این توپ رو بگیرم بازی رو برمیگردونم.
محسن چند ضربه به شانه ام زد و گفت: "ها با شه عامو ... تو نتیجه رو برمیگردونی ، منم میرم دستشویی کاری که تو اینجا میخوای بکنی رو اونجا میکنم."(با لهجه شیرازی تصور بفرمایین بسیار زیباتر از اینی که من نوشتم)
عماد با اعتماد به نفس تمام پنالتی را زد، من جهت درست را تشخیص دادم و توپ را گرفتم. یک لحظه با عماد چشم در چشم شدیم .
چشمان من میگفت نتیجه را برمیگردانم تا شرفم را در دانشگاه حفظ کنم، و چشمان عماد میگفت حاجی تو پنج به هیچ عقبی ، چطوری میخوای از دقیقه 80 تا 90 نتیجه رو برگردونی؟!
برگشتِ همان توپ گل شد. نتیجه 5-1
عماد بازی را از نیمه شروع کرد، من مثل جومونگ داد جانانه ای زدم و گفتم سربازان من حمله کنید... عماد از یک لحظه از جا پرید و تا دوباره به زمین برگردد گل دوم را خورده بود. 5-2
دوباره چشم در چشم شدیم. چشمان من میگفت نتیجه را برمیگردانم و چشمان عماد کمی متزلزل شده بود.
بازی را شروع کرد، دوباره توپ را گرفتم. من چیزی برای از دست دادن نداشتم و عماد با تمام وجود میخواست بازی را نگه دارد. شروع کرد به تکل زدن .
دقیقا مثل کارتون فوتبالیستا که سوباسا از تمام تکلها رد میشد من هم با پوگبا همه را دریبل کردم و در آرامش کامل گل سوم را زدم.
نفس عماد به شماره افتاده بود. رجزهای الکی من در او به شدت اثر کرده بود و دستانش میلرزید. من هر لحظه جو را سنگین تر میکردم و عماد تکل پشت تکل میزد. سعی میکرد هر طور شده من را متوقف کند. اینقدر هیجان گرفته بودیم که اصلا نفهمیدم کی نتیجه 5 بر 4 شد.
تنها یک دقیقه از زمان بازی مانده بود و من آخرین حمله خودم را ترتیب دیدم. داشتم با دروازه بان تک به تک میشدم که عماد با تکل از پشتی ناجوانمردانه مرا پشت محوطه متوقف کرد. حالا تنها امید ضربه آزادی بود که اصلا بلد نبودم چطور باید بزنم.
دوربین بازی به نمای ضربه آزاد رفت و من در ناباوری تمام دیدم هیچ دیواره دفاعی جلوی من نیست. همانجا بود که فهمیدیم بعضی از مواقع PES هم باگ دارد .
عماد چشمانش از حدقه بیرون زده بود و تکمه پشت تکمه فشار میداد که شاید دیواره دفاعی بیاید.
در این جا استاد رضا براهنی شعری دارد متناسب با این موقعیت عماد:
"نیامد (منظور شاعر دیواره دفاعیست)
شتاب کردم که دیوار بیاید ، نیامد.
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت که دیوار دفاعی بیاید ... ، نیامد"
و در این لحظه من با یک ضربه آزاد که بدون دیواره دفاعی مثل پنالتی بود دروازه را باز کردم .
نتیجه 5-5
همین لحظه محسن وارد اتاق شد و با نتیجه 5-5 روبه رو شد. در حالی که با تعجب ما را نگاه میکرد گفت:
" مگه من چند دقیقه دستشویی بودم؟ عماد من یه آب خالی داشتم ولی کار تو با لوله باز کن هم حل نمیشه."
بازی به وقت اضافه رفت و من با زدن سه گل توانستم 8 بر 5 بازی را ببرم.
درست مثل تام در کارتون تام و جری که وقتی عصبی میشود از کله اش بخار بیرون میزند، عماد هم که حالا 100 گیگ فیلم دستچین شده ای که پای دانلودشان عرقها ریخته بود را برفنا رفته میدید دسته را زمین کوبید عصبی به اتاقش رفت و 100 گیگ را پاک کرد.
در این جا شاعر در باب پاک شدن فیلمهای مستهجن عماد شعری سروده :
"هر گل را که به چمن بیشتر میدهد صفا
گلچین روزگار امانش نمی دهد"
با عصبانیت تمام برگشت، دسته را به من داد و گفت: یه دست دیگه .
گفتم: اگه بردم دیگه نباید از کسی از این فیلما بگیری.
عماد گفت: اگه بردم یه چیزی میگم که دیگه اون علیرضای سابق نشی.
بازی را شروع کردیم، عماد در 15 دقیقه ابتدایی 3 تا زد و در آخر 5-3 باخت. دسته را زمین کوبید و با عصبانیت بیشتر گفت یه دست دیگه.
گفتم: "اگه بردم دیگه آنلاین نمیبینی. "
گفت: "اگه بردم یه چیزی میگم که دیگه اون علیرضای سابق نشی."
بازی کردیم و دو بر صفر بردم. دسته را زمین کوبید و مثل کسانی که تا خرخره عرق خورده اند و پای قمار همه چیزشان را باخته اند داد زد یه دست دیگه.
گفتم اگه من بردم تو دیگه نباید از اون فیلما ببینی.
گفت : اگه من بردم .... لحظه ای مکث کرد و گفت چی ؟
گفتم دیگه نباید از اون فیلما ببینی. عماد دسته را زمین گذاشت. لبخند زنان گفت: "عمرا" و اتاق را ترک کرد. بعد از ترک اتاق عماد تا آخر آن شب با هیچکس حتی کلامی صحبت نکرد.
حتما شما هم مثل من منتظرید بدانید شرط عماد چه بود که قرار بود حیثیت من را بر باد بدهد؟
عماد بعد از پاک شدن آن آرشیو ارزنده، آنقدر عصبی بود و از کرده خود کله به دیوار میکوبید که من فقط میخندیدم و قضیه را به طور کلی فراموش کردم.
3 سالی از آن قضیه میگذشت. دانشگاه تمام شده بود و عماد برای سفری کوتاه به کرج آمده بود تا مرا ببیند. ساعت 11 شب در حالی که بقیه اهل خانه خواب بودند سرمیز شام نشسته بودیم. فضای خانه تاریک بود که با یک چراغ هالوژن روشن شده بود. من این طرف میز مستطیلی و عماد آن طرف میز. یاد خاطرات میکردیم که صحبت این اتفاق به میان افتاد.
بعد از کلی خنده ، لبانم را جمع کردم و خیلی جدی پرسیدم عماد، راستی اونشب تو چه شرطی داشتی؟
عماد چشمانش گرد شد و انگار که چیزی را مخفی کندشروع کرد به آب دادن به یابو ... وقتی با نگاه سنگین و منتظر من روبه رو شد گفت:
واقعیت داداش اون موقع اینقدر عصبی بودم هیچ وقت تا همین الانم بهش فکر نکردم . فقط میخواستم یه کاری کنم اون فیلما پاک نشه . میخواستم بترسونمت شرط بندی نکنی.
من: خب موفق شدی ؟
عماد: نه داداش . قسمت نبود... ببین هیچ وقت شرط نبند. زندگیت رو به باد میدی. قمار اعتیاد داره...
و سپس هردو بدون هیچ کلامی به ادامه شام پرداختیم.