به چشمانش خیره شدم، با خود می گفتم(( کی وقت کرد انقدر حرام زاده شود، حس کردم اصلا نمیشناسمش ، این چشم های لجن بار همان چشمانی است که یک زمانی عاشقش بودم؟!))
گوشه کاناپه تکیه داده بودم ، زانوهایم را در آغوش کشیده بودم . هنوز جای مشت ها و لگد ها دیشب روی بدنم مانده بود
نفس عمیق کشیدم همانطور که چرندیاتش را بلغور میکرد بغضم را قورت دادم گفتم:(( میخواهم خودم را بکشم به زودی راحت میشوی.
لبخندمضحکی زد و گفت:(( خودت را بکش البته اگر جرئتش را داری ))
خشکم زد چطور میشود که یک انسان انقدر حیوان شود. لال مونی گرفتم ، خوشحال بودم که دارد تن لشش را از خانه بیرون می کند برگشت نگاهم کرد و دوباره شروع کرد حرفای چرت و پرت بزند؛ تمامش را از بر بودم اما این دفعه انگار چیز جدیدی برای گفتن داشت فکر کردم میخواهد بگوید که "دوستت دارم ؛ نرو بمان" و من بپرم بغلش و هست و نیست را فراموش کنم اما این را نگفت:(( اگر خودت را بکشی آبروی من چه می شود؟ همه سرکوفت میزنند می گویند دیدی زنت دیوانه است هزار بار گفتیم فلانی اگر زنت میشد بهتر بود . کاش به حرفشان گوش کرده بودم اما نمی گذارم تو یک لاقبا که همیشه نشستی یک گوشه و سیگار مسخره ات را میکشی روزگارمان را سیاه کنی و آبروی من را ببری فهمیدی؟
فهمیدی را که گفت چک دومش روی صورتم خابید . دهنم مزه خون میداد
دستش چقدر گرم بود از خودم متنفر بودم که هنوز دوستش دارم
شب بود روی رختخواب دراز کشیده بودم ، خون لبانم خشک شده بود
تنم یخ کرده بود نمیدانم چند روز بود که هیچ غذایی نخورده بودم، منتظر بودم بیاید و خودش را روی تخت پرتاب کند و مثل همیشه نیاز جنسی اش را برطرف کند و کپه مرگش را بگذارد.
در اتاق باز شد بدون اینکه لباس هایش را عوض کند نگاهی به صورتم انداخت بر خلاف انتظارم به زخم لبم چشم دوخت نگاهم را ازش می دزدیدم دستمالی آورد و خون لبانم را پاک کرد و برایم پماد زد و خوابش برد
چشمانم را بسته بودم که تخت تکان خورد و از اتاق بیرون رفت صدای زنگ زدنش می آمد ، لحنش مهربان شده بود عین همان وقت هایی که به من می گفت عاشقتم. چه دروغ زیبایی.!
از خانه بیرون زد حتما دوباره سراغ ولگردی هایش رفته بود تا گوشه خیابان بایستد و با دوستانش زنان مردم را دید بزند
مدتی بعد صدای خنده های زنی در خانه طنین انداز شد فکر کردم توهم زدم تا اینکه صداهایشان اوج گرفت .
پاشدم وسایلم را جمع کردم و از خانه بیرون زدم ، البته اسمش را که خانه نمیتوانم بگذارم بیشتر چهاردیواری برای خوابیدن بود . حتی دنبالمم نیامد این همان مردی بود ک یک زمانی میگفت دستت را هیچ وقت ول نمی کنم؟
دلم میسوخت برای خودم برای آن زنی که گول حرف های عاشقانه اش را خورده شایدم این دفعه واقعا عاشق شده بود
دور شدم به پارک رسیدم روی نیمکت پارک نشسته بودم، دستهایم را روی زانوهایم قفل کرده بودم و سرم را پایین انداخته بودم. صدای گرم مردی کنارم بلند شد:
ـ خانم، حالتون خوبه؟ چرا گریه میکنید؟
سرم را بالا آوردم. چشمانش پر از کنجکاوی بود، اما مهربانی خاصی در نگاهش موج میزد. برای لحظهای سکوت کردم. انگار گلویی که با بغض خفه شده بود، دیگر جانی برای حرف زدن نداشت. مرد دستمالی از جیبش بیرون آورد و به دستم داد.
ـ بیا، اشکهات رو پاک کن. یه کم آب بخور. آروم میشی.
بطری آب را به طرفم گرفت. حس عجیبی بود. خیلی وقت بود که کسی برایم حتی یک بطری آب هم نگرفته بود. به آرامی گفتم:
ـ خستهام. دیگه نمیتونم ادامه بدم.
مرد لبخند محوی زد. انگار چیزی نمیگفت، اما تمام حرفهایش در سکوتش بود.
بلند شد و گفت:(( بیا ببرمت خانه))
همین که گفت خانه دلگرم شدم خیلی وقت بود که در هیچ خانه ای نبودم آب معدنی در دستانش را نوشیدم و دنبالش راه افتادم
چشم که باز کردم، آفتاب صورت خستهام را روشن کرده بود. روی همان نیمکت پارک دراز کشیده بودم. هوا بوی تازگی میداد، اما من بوی سنگینی روی تنم حس میکردم. از شب قبل چیز زیادی یادم نمیآمد. فقط صحنههایی گنگ، صدای خندههایی که میانشان محو شده بودم، و چند تصویر مبهم از مردهایی که دورم بودند.
دستم به سمت گوشیام رفت. شاید دنبال راهی برای نجات بودم، اما آنچه دیدم، مثل پتک به سرم خورد. اولین عکس را که باز کردم، انگار قلبم از تپش ایستاد. عکسهایی از من. از شب قبل. فیلمهایی که صدای قضاوت دیگران در زیرنویسشان حک شده بود.
همه جا پُر بود از انگشتهایی که به سمت من نشانه رفته بودند. همه جا پر بود از نامهایی که مرا «خراب» میخواندند. گوشی از دستم افتاد. سرم گیج میرفت. باید به کسی زنگ میزدم، اما هیچکس نبود.
به ساختمانی روبهروی پارک رفتم. پلهها را یکییکی بالا میرفتم. پاهایم مثل دو وزنهی سنگین روی هر پله مینشستند. به طبقهی ۸۴ رسیدم. جلوی در شیشهای ایستادم. نگاهم در انعکاس شیشه گره خورد.
این منم؟ این زن خسته و شکسته، همان کسی است که روزی امیدی برای زندگی داشت؟
چشمانم را بستم. لحظهای مکث کردم و گفتم:
ـ آبرویت را میبرم.
پایین پریدم و خودم را ب نیروی جاذبه سپردم
قبرم را از بالا نگاه میکردم منتظر بودم ادم ها بر سر قبرم بیایند هیچ کس نبود جز یک نفر با رز های مشکی، گل هایی که من عاشقش بودم
مردی غریبه که نمی شناختمش