روی مبل نشسته بود و فیلم نگاه میکرد. در ظاهر تمام حواسش به صحنههای فیلم بود و غرق شده بود در دنیای خیالی رنگارنگی که هالیوود پیش چشمانش ساخته بود؛ ولی خوب که نگاهش میکردی لرزیدن و تکان تکانهای پایی که روی پای دیگرش انداخته بود، زودتر از شلوارک کوتاهش توجهت را جلب میکرد.
سرت را که بالاتر میآوردی، از دستی که زیر چانهاش زده بود و حالت صورت و نوع نگاهش میفهمیدی که انگار حواسش به فیلم هم نیست. کمی عقب که میآمدی و همه حرکاتش را کنار هم میگذاشتی میفهمیدی که در جای دیگری غرق شده. در اضطراب و پریشانی. تازه سوال برایت پیش میآمد که چرا باید اینقدر مضطرب باشد؟!
باز هم دوربین را عقبتر که بیاوری و از خودت که عبور کنی و نگاهی از دور که به خودت بیاندازی میفهمی حال خودت هم بهتر از او نیست. درست آن لحظهای که غرق شادی و خنده هستی، تفریح میکنی و خوش میگذرانی، میشود این اضطراب را از تمام حرکتهای بدنت تا حالت صورت و حدقه چشمانت فهمید.
با خودت که خلوت میکنی آرام و قرار نداری. نمیدانی از زندگیت چه میخواهی؟ هرچه هم که میخواهی به بیخیالی بزنی انگار نمیشود. هم دوست داری تنها باشی و هم میخواهی کسی کنارت باشد؛ ولی چه کسی؟
بهتر است از دست خودت فرار کنی. گوشی را برمیداری و اینستاگرام لعنتی را باز میکنی. میدانی چیز به درد بخوری ندارد؛ ولی دیدن چند کلیپ کمی تو را از خودت دور میکند. حوصلهات که سر رفت میروی سراغ یک فیلم و شاید هم یک بازی کامپیوتری که چند ساعتی غرقت میکند تا از حال مضطرب و درهم خودت بیخبر باشی. خیلی خوش شانس هستی اگر از این حد فراتر نروی و دست به کارهای دیگری نزده باشی.
اگر نمیخواهی همینطور از خودت فرار کنی...
من پیشنهاد دیگری دارم. چرا با خودت خلوت نمیکنی و سر حرف را با خودت باز نمیکنی تا ریشه این احساس پوچی و اضطراب زجرآور و کشنده را پیدا کنی؟ باتوام! تا کی میخواهی سر خودت را گرم کنی و از حال خودت بیخبر باشی؟ بخاطر خودت لطفا بس کن! بیا باهم حرف بزنیم و تمامش کنیم. باور کن میشود تمامش کرد.
حرف آخر را اول بزنم. اگر خودت را خوب بشناسی میفهمی دلت خدا میخواهد. این حرفها بخشی از گفتگوی ما در جاده بود. داشتیم با هم توی این جاده خلوت و تاریک میرفتیم. او پشت فرمان نشسته بود و من کنارش. هم آشنا بودیم و هم مسیرمان یکی بود. پس هم سفر شده بودیم.
یک ساعتی مانده بود که به مقصد برسیم. به ساعتم نگاه کردم و دیدم وقت اذان صبح است. چون مسیر کوتاه بودن و کمتر از 3 ساعت راه داشتیم، چیزی با خودمان برنداشته بودیم. در دلم میگفتم حالا به این بنده خدا که نمیشود گفت میخواهیم نماز بخوانیم. اصلا اهل این چیزها نبود. به هر حال، اگر صبر کنم هم ممکن است تا رسیدن به مقصد آفتاب بزند. دل به دریا زدم.
- اگر ممکن است چند دقیقهای برای نماز نگه دار.
نه آبادیای بود. نه مغازهای! نه روشنایی و نه جای صافی. کنار جاده سنگلاخ و خاک بود. جایی که جاده اجازه میداد، کنار زد و پیاده شدیم. فورا از صندوق عقب بطری آبی آورد و درش را باز کرد تا بریزد روی دستم برای وضو. تعجب کرده بودم؛ ولی چیزی نگفتم. وضو که تمام شد یکی از کف پوشهای عقب ماشین را که تازه شسته بود و کاملا تمیز بود، درآورد و انداخت روی سنگها. گفت: نمازت را بخوان. عجله هم نکن!
قبله را پیدا کردم و نماز را خواندم. چند دقیقه بعد جمع کردیم و سوار شدیم.
یکی دو دقیقه هیچکدام حرفی نزدیم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: ممنون. خیلی لطف کردی نگه داشتی.
خندید و گفت: من به عقاید دیگران احترام میگذارم و دوست دارم دیگران هم به عقایدم احترام بگذارند.
این جملهاش خیلی برایم آشنا بود. حرف خیلی از این تیپ آدمها همین است؛ خیلیهایشان هم فقط دوست دارند به عقایدشان احترام بگذاری. وگرنه به عقیده کسی احترام نمیگذارند. این نقطه مثبتی بود که داشت. وقت مناسبی بود تا چیزی بگویم که دلش میخواست بشنود. حال دلش را خوب میدانستم. درست مثل الآن تو بود.
با یک سوال ادامه دادم.
- میدانستی خدا جایی نیست که بخواهیم برویم پیدایش کنیم؟
- یعنی چه؟!
- خیلی جالب است. تو خودت جلوه خدایی. یعنی خدا میخواسته در دنیا جلوه خودش را نشان بده شدیم من و تو.
- من که اصلا سر در نمیآورم. نمیفهمم!
- بگذار برایت یک مثال بزنم.
لامپ ماشین را روشن کردم. گفتم: ببین وقتی این لامپ را روشن میکنم چطور درون ماشین روشن میشود؟ چیزی که درون ماشین است نور است؛ ولی پیش از آن خود این لامپ نورانی است که میتواند نور بدهد و ماشین را روشن کند. حالا اگر من دستم را بین نور دورن ماشین و لامپ بگذارم، ماشین دوباره تاریک میشود. یعنی این پرتوهای نور درون ماشین تا وقتی وجود دارند و هستند که میان آنها با منبع نور فاصله نباشد. درست مثل من و تو با خدا.
- بیشتر توضیح بده.
- بگذار یک سوال بپرسم: تو قبول داری که هستی؟
- خب معلومه که هستم. پس کی داره ماشین رو میرونه؟
- آفرین! دقیقا نکته همین جاست. تو هستی ولی هستی مطلق و منبع هستی نیستی. چون میدانی یک روز نبودی و یک روز دیگر هم میآید که در این دنیا نیستی. البته هستی. ولی در دنیای دیگری خواهی بود.
حالا به رابطه میان منبع نور و پرتو نور دقت کن. الآن هنوز آفتاب نزده و جاده تاریک است. یعنی چون منبع نور نیست، پرتوهای نور هم که باید جاده را روشن کنند از بین رفتهاند. رابطه ما و خدا همین رابطه است. یعنی تا خدا به ما هستی میدهد، ما هستیم و اگر به ما هستی ندهد دیگر نخواهیم بود.
پس اینطور نیست که خدا ما را آفریده و رها کرده. خدا هر لحظه دارد به ما هستی میدهد و اگر یک لحظه ندهد، مثل این است که دستم را بگذارم جلوی این لامپ. ببین دوباره تاریک شد. پرتوها از بین رفتند.
حسابی فکرش مشغول شده بود و انگار این حرفها خیلی برایش آشنا بودند. انگار درست دلش همین حرفها را میخواست.
گفت: یعنی اینقدر من و خدا به هم نزدیکیم؟ باورم نمیشود؟
- بله! عجیب است؛ ولی واقعیت دارد.
این حرفهایی را که من با این مثال ساده زدم در فلسفه با دلایل عقلی و پیچیده اثبات میکنند. حالا بگذار یک نکته دیگری را بگویم. میدانی چرا وقتی خودمان را از خدا دور میکنیم، مضطرب و پریشان میشویم؟
فکر کنم دیگر دُز فلسفهاش بالا زده و بود و چیزی به ذهنش نمیرسید. منتظر نماندم و خودم جوابش را دادم.
بخاطر اینکه ارتباط ما با خدا ضعیف میشود. همین جا اگر من به جای دستم که جلوی لامپ گذاشتم، یک کاغذ قرار دهم، پرتوهای نور از بین نمیروند؛ ولی خیلی ضعیف میشوند. ما هم وقتی ارتباطمان با خدا کم میشود، حالمان بد میشود. به هم میریزیم و احساس تنهایی میکنیم. به همین خاطر هم مضطرب میشویم. چون خدا در لحظه دارد به ما هستی میدهد و اگر رابطه ضعیف شود، ما هم ضعیف میشویم. درست مثل وقتی که یکی دو روز آب و غذا به بدنمان نمیرسد و بدنمان ضعیف و لرزان میشود. همینطور هم اگر هستی و وجود به اندازه کافی به ما نرسد روحمان ضعیف و لرزان میشود.
پس ببین خیلی به عقاید شخصی ما ربطی ندارد. نظام خلقت همه ما با هر باور و عقیدهای که داشته باشیم یکی است. همه ما با هر دین و فرهنگ و باوری که داشته باشیم به این هستی و وجود نیاز داریم.
نکته اینجاست که پیچ قوی کردن و ضعیف کردن این رابطه را خدا داده دست خودمان و یک دستورالعمل هم داده. یعنی گفته با این کارها رابطه قوی میشود و تو هستی بیشتری دریافت میکنی و با این کارها رابطه ضعیف میشود و تو هم ضعیف میشوی. حالا خودت حق انتخاب داری و اختیار داری که کاری که به سود خودت است را انتخاب کنی و انجام بدهی. خدا گفته من که هستی مطلق هستم و منشأ هستی هستم. نیازی به کارهای تو ندارم. تو چه باشی و چه نباشی باز هم من هستم و هرگز چیزی مرا ضعیف نمیکند. و گفته:
فقط فراموش نکن که من خودم تو را آفریدم و بیاندازه دوستت دارم. من دوست داشتم تو جلوهی وجود من باشی و به تو هستی دادم تا هستیام در تو جلوه کند. حالا خودت انتخاب کن که تو هم میخواهی جلوهگاه خدا باشی! یعنی جلوه همه کمالات باشی. چون من ظرفیت همه اینها را به تو دادم.