آقای عزیز. از آخرین باری که برایتان نوشتم مدتها نمیگذرد. درست نمیدانم چند ماه است یا چند سال. خیال کنم ده دقیقهای میشود. بگذریم. اسماعیل را یادتان هست قربان؟ اسماعیل خودمان را میگویم. اسماعیل دیشب مرد. قبل از طلوع تمام کرد آقا. پسربچهای بود و یکشبه پیرمرد شد آقا. عمرش همینقدر مختصر بود. آنقدری التماس کرد که دلم نیامد زنده نگهش دارم آقا. اسماعیل اگر بود، سلام میرساند. قیافهتان را یادم رفته، آقا. حالا که میبینم، دلخور نشوید قربان، ولی هیچوقت دلتنگتان نشدم. دلتنگ اسماعیل هم نشدم. دلتنگ خانه هم نشدم. حتی وطن هم نه. روزی پدر میمیرد و آهوی جوان و دکتر و حتی ماه توی آسمان و دلِ سنگ من از جایش جم نخواهد خورد. نمیدانم چه مرگم است آقا. کاش حداقل میدانستم. دیشب که اسماعیل گوشهی تشک مچاله شده بود و عرق سرد میریخت هی نظرش میکردم و هی هیچی نمیفهمیدم. قلبم تکان نمیخورد. بعد که اسماعیل ناله میکرد خیال کردم حالاست که گلاب به روی شما، دل و رودهام در هم بپیچد. ولی هیچی نشد. یعنی این تاثرِ کوچک بود، توی گِلو. انگار غذا گیر کرده باشد. وقتی تمام کرد، آن هم رفت. تا طلوع چال توی حیاط کنده شده بود. زیر درخت مو دفنش کردم قربان، همانی که انگورهایش را دوست داشت. آخر کاری چیزهایی دربارهی خورشید میگفت. دربارهی گنجشکها و بوسهها. اسبی چوبی و سیب سرخ. بهار و بادبادکها. انگار هنوز بهار است. بهار هم مرد، شما هنوز نرفته بودید. خودتان ختمش را خواندید. آقا اسماعیل قبل از اینکه نور را ببیند تمام کرد، قربان. با کمی کمک، البته. دهانش باز مانده بود، وقتی مرد. سرفه که میکرد، خون میپاچید بیرون. هنوز تشک را نشستم. نجس شده. وقتی بالاخره ساکت شد، گوش دادم. به جای خالی نفسهایش. سمفونی جیرجیرکها. سکوت خیلی بلند است. به خس خس نفسهایم گوش دادم و چشمهای بازش را تماشا کردم. دلم خالی بود. هیچ. مطلقا هیچ. آهوی جوانم هم تلف خواهد شد، آقا. فردای مرگش چشمهایش را فراموش خواهم کرد. حالا که میبینم، دلم برای هیچ چیز تنگ نمیشود. دل هیچ کس هم برایم تنگ نمیشود. فکر کنم مهم نباشد. همه میمیرند. همه میمیرند و بعضیها مثل اسماعیل، قبل از سحر. قیافهتان را یادم نمیآید، لحن صوتتان را چرا. خیال کنم کافیست، آقا. برای فراموش نکردن الفبا. شهرتان مرده است، قبل از سحر تمام کرد. گرگها زوزه کشیدند، شبپرهها سوختند و شکوفههای سیب خشکیدند. تسلیت میگویم آقا. همه میمیرند. مثل اسماعیل. مثل شما. مثل من؟ خندهدار است. کاش میشد بگویم مثل من. اسماعیل اگر بود سلام میرساند. ده دقیقه گذشته است. اسماعیل زیر درخت مو دراز کشیده. میخندد. دهانش باز مانده، چشمهایش به خورشید. میگوید بگویم سلامش را به خانم و بچهها برسانید. خدمتتان میرسم، انشاالله. تا وقتی زبانتان را فراموش نکردم. راستش را بخواهید، به خاطر سپردن الف و با برای من سختتر از شماست. الوداع. باید خون روی تشک را بشورم. گناه است. در پناه حق، قربان. اسماعیل سلام میرساند. فشار دادن بالش روی صورت پسربچههایی که یکشبه پیر میشوند کار غریبیست، ولی سخت نیست. فقط حال عجیبی دارد. عمر بعضیها یک شبه است. سحر که میشوند، زیر سقف آسمان میخوابند. میبینمتان آقا. اسماعیل سلام میرساند. پدرود.