الف
الف
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قتل کبوترهای سفید به دست زمان

-مرده‌ای؟

نه آقا. نمرده‌ام.

-زنده‌ای؟

نه آقا. گرد مرگ پاشیده‌اند به زندگی‌ام. همه‌اش کثافت است آقا، همه‌اش بدبختی محض است. آخرش هم..

-نفس میکشی؟

بله آقا. دود را تنفس میکنم. دود سیگار را. دود سیگار از خودش هم بدتر است آقا. استنشاق دود سیگاری که نداری شکنجه است. آرام فرو میرود توی ریه‌هایت و قفسه‌ی سینه‌ات ترک میخورد. بعدش‌..

-معشوق هم داری؟

کاش داشتم آقا. کاش داشتم. قبلا داشتم، آنموقع که فکر میکردم میشود عاشق بود. عشق هم مثل همان زهرماری‌هایی است که چهل و هفت روز پیش‌تر از آخرین پنج‌شنبه‌ی تقویم نوشیدم، مثل همان رد تزریق‌های روی ساعدم. همانها را میگویم که آخرینشان برای نود و هفت سال و پنج ماه پیش است. همانجور است آقا. ولی تاحالا کسی را آن جور دوست نداشتم که بیشتر از خودم بخواهمش آقا. مشکل آدمیزاد همین است. میدانید چه..

-قلبت چطور است؟

در هر دقیقه پنج لیتر خون پمپاژ میکند آقا. این را یادم است. از قرن‌ها پیش. هرچند گاهی خیال میکنم زیر پوست من اصلا خونی هست که قلبی باشد؟ که بخواهد خون پمپ کند و این مزخرفات؟ یعنی تکه گوشتی اندازه‌ی مشتم اینجاست؟ زیر همین پوست زمخت سینه‌ام؟ باید باشد. ولی واقعا میتپد؟ یعنی واقعا..

-خواهی مرد؟

نمیدانم آقا. نمیدانم اگر همین حالا مرده‌ام. شبیه اشباحم آقا. دنیا مه گرفته است یا شیشه‌های عینکم کهنه‌اند؟ قبل ها برای قدم برداشتن پای راست را جلوی پای چپ میگذاشتم و پای چپ را جلوی پای راست. حالا که چپ و راست را گم کرده‌ام چطور راه بروم آقا؟ برزخ کجاست اگر اینجا نیست؟ اگر میتوانستم پرواز کنم چرا تا امروز نکردم؟ چیزی در ساعت گم شده است. یک چرخ دنده کم است. پرنده‌ها هم خودکشی میکنند آقا؟ شش صده و چهار دهه و هشت سال و یازده ماه و بیست و سه روز پیش کبوتری جلوی پایم سقوط کرد. پریده بود، به قصد افتادن. قصد را با کدام س مینویسند آقا؟ ظهر بود. برزخ انتظار است. انگشتهایم را میبینید؟ استخوانهایم را چطور؟ رودهای سبز روی گردنم را چه؟ صبح‌ها که بیدار میشوم یادم می‌افتد هفت صده است که نتوانسته‌ام بخوابم. در زمانه‌ی اشتباهی متولد شده‌ام آقا. استخوانهایم را نمیبینم. کلمات را از یاد برده‌ام. با واژه‌ها غریبه‌ام آقا، گلوله‌هایم را گم کرده‌ام. غریب شده‌ام آقا. برزخ کجاست؟ به من بگویید، التماستان میکنم. به من بگویید راست کدام است و چپ کدام. باید راه بروم. باید دوازده صده و دو هفته و سیزده ساعت و شش ثانیه به عقب برگردم و بدوم. گلوله‌هایم را پس دهید. تپانچه همان جاست، توی سومین کشوی میز تحریر. آسمان کبود است و سرخترین رنگ زیر پاهایمان. به پاهایم سنگ بسته‌ام و روی پل ایستاده‌ام. قمری آرام گریه میکند و کرکس آواز میخواند. بچه‌ای را که میکُشند معنا روشن میشود. پس آن بیابان کجاست؟ گلوله‌هایم را پس بده. تفنگ توی کشوی سوم است؛ کنار گنجشک مرده. چندتا استخوان دیده‌ای؟ همه‌ی درخت‌ها دار میشوند. مرده‌ام؟ سیگار بوی اشک میدهد. قفسه سینه‌ام ترک میخورد و ریه‌هایت را مچاله میکند. انتها را به من هدیه کن. چشم چپم را با اشک کور کردم، چشم راستم را با خون. سرفه میکنم و کنار لخته‌های خون، مغزم روی میز میپاشد. گلهای روی طاقچه پژمرده نشده‌اند؟ استخوانهایم رنج منند. بسوزانیدشان. چای را دم کرده‌ای؟ یواش توی لیوانم بریزش، مزه‌ی خون را حس میکنی؟ دو صده و بیست و سه روز پیش دندانهایم را در دهانم شکانده‌اند. مخلوقِ مرگ مرده است. زمان مرده است. بیاید آقایان، برایم آب بریزید. آب زلالی که خودتان می‌نوشید، وقتی با لبخند سوختنمان را تماشا میکنید. وقتی پاره شدن گلوهایمان را تماشا میکنید. وقتی ویران شدن خانه‌هایمان را تماشا میکنید. حالا با چشمهای بینایتان به انعکاس ناقص آب نگاه کنید و آفتاب را بُکُشید. نور را. زندگی را. دنیا سقوطی بی‌نهایت است. زمان تله است. عشق مخدر است. دنیا جای ساده‌ای است. نیست. در شن روان فرو رفته‌ام. تکه گوشتی هم‌اندازه مُشتم بی‌هوده در سینه میتپد. قطره‌ای خون در رگهایم نمانده. عمرم ته کشیده. زمان تمام شده. آخرین دانه‌ی شن فرو ریخته و ساعت شنی شکسته. پس سهمت را از من بردار و گورت را گم کن. با تک تکتان هستم، "سهمتان را از خون ما بردارید و گورتان را گم کنید..*"


*محمود درویش.



داستانکدود سیگاربداههدیالوگشبانه
از حرامزاده‌های تکراری قرن بیستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید