یادآوری: یادداشت پیشارو، در قالب زنجیرهای از یادداشتهاییست که در واقع به مثابه جستارهایی در زیستجهانِ سپهری با تاکید بر هشت کتاب صورت گرفته و منتشر میشود یادداشت نخستِ از این مجموعه (اولین پست این صفحه - با تیتر سهراب)، پیشتر تقدیم شده است. یادداشتهای بعدی به طور متناوب در پی خواهد آمد.
✓ «گاه از خود می پرسم؛
پس چه هنگام کاسهها از این آبهای روشن پُر خواهد شد؟ راستی چه هنگام؟
کار من تماشاست و تماشا گواراست.
من به مهمانی جهان آمدهام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمیجنبید، جهان در چشم به راهی میسوخت. همه چیز چنان است که میباید. آموختهام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم
دیدار دوست ما را پرواز میدهد و نان و سبزی هم
آن فروغی که ما را در پی خویش میکشاند، در سیمای سنگ هم هست، در ابر هم هست، میان زبالهها هم هست
شاید از آغاز خدا را و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند، اما هر سو خوشهها به جاست ... » (نک: هنوز در سفرم / نامه به مهری)
✓ «مرگ پدر مرا از من بازنگرفت. آسان خود را در آرامش خویش بازیافتم. زندگی ما تکهای است از هماهنگی بزرگ... پدرم در بستر خود میمیرد و زنبوری در حوضخانه. بستگیهای نزدیک جای خود را به پیوندهای همهجاگیر میدهد... گاه میشد میخواستم دردرختان فروروم، سنگها را در خود بغلطانم... اندوه تماشا کنار رفتهبود و جای آن تراوش بیواسطه نگاه نشستهبود... صدای رودخانه از روزنههای خوابم میگذشت... انگار درپناه سنگ میتوان در پناه ابدیت نشست. آنجا با درختهای تبریزی یکی شدم.... پرنده نقاشی شده باید بیرون از زمان بپرد همچنانکه گل نقاشی باید در ابدیت روئیده باشد.» (نک: همان، پاسخ تسلیتنامه دوستی در پیِ مرگ پدر)
متونی از این دست نشان میدهد که سپهری از یک نظام اندیشگی و زیست جهان جامعالاطرافی برخوردار بوده و هست. در نمونه زیر هم درنگ کنید:
✓ «دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقايق را شديدتر میكند. و تماشای من ابعاد تازهای میگیرد. يادم هست در بنارس ميان مردهها و بيمارها و گداها از تماشای يك بنای قديمی دچار ستايش اُرگانيك شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک.
وقتی كه پدرم مرد، نوشتم: "پاسبانها همه شاعر بودند."
حضور فاجعه، آنی دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكّه بود و گرنه من میدانستم و میدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكی آن قدر ماندهام كه از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه میکنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهيد كه اين آگاهی خودش را عريان نشان دهد. دنيا در ما دچار استحالۀ مداوم است.
من هزارها گرسنه در خاك هند ديدهام و هيچ وقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هيچ وقت. ولی هر وقت رفتهام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبك دهانم را عوض كرده است و من دِين ِخود را ادا كردهام.» (نک: همان، یادداشتها)
چنانکه شعر او هم روایت این زیست جهان است، نمونه زیر گواه این ادعاست:
«پشت کاجستان برف / برف؛ یک دسته کلاغ / جاده یعنی؛ غربت! / باد، آواز، مسافر و کمی میل به خواب شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط / من و دلتنگ، و این شیشه خیس / مینویسم، و فضا / مینویسم و دو دیوار، و چندین گنجشک / یک نفر دلتنگ است / یک نفر میبافد / یک نفر میشمرد / یک نفر میخواند / زندگی یعنی؛ / یک سار پرید / از چه دلتنگ شدی ؟ / دلخوشیها کم نیست: مثلا این خورشید / کودک پس فردا / کفتر آن هفته / یک نفر دیشب مرد / و هنوز نان گندم خوب است / و هنوز آب میریزد پایین، اسبها مینوشند / قطرهها در جریان / برف بر دوش سکوت / و زمان روی ستون فقرات گل یاس ... » (حجم سبز / جنبش واژه زیست»
از وجوه نظام اندیشگی سپهری، مواجهه او با امر قدسی / متعال است، سپهری - چنان اسپینوزا - سالک مدرنی است که امر قدسی را در جهان پیرامون میبیند و برای بیان این مهم از زبان شعر مدد میگیرد، به «همه خدا انگاری = پانتهایسم» باور دارد و قدسیت را منتشر در کل هستی میداند و از این رهگذر، نظارهگر راز ازلی و جریان ابدیت در همه جای هستی است.
در این نظام اندیشگی، خدا نه مرده است و نه ذیل یک نظام متافیزیک فربه انتزاعی تعریف میشود، بلکه چنانکه از تعابیر علوی در نهجالبلاغه هم - اجمالا - برآمده و میآید، تنیده در همه موجودات و جاری در عینیت هستی است (نک: نهجالبلاغه، خطبههای: ۱، ۹۱، ۱۸۵، ۱۸۶ و ... )
سپهری چنان اسپینوزا، از درهمتنیدگی جهان پیرامون و ساحت قدسی و خدایی که در همه موجودات خرد و درشت تجلی پیدا کرده است، سخن میگوید: «و خدایی که در این نزدیکی است: / لای این شببوها، پای آن کاج بلند / روی آگاهی آب / روی قانون گیاه» (صدای پای آب)
اسپینوزا از مفهوم «خدا / طبیعت / خدا همهانگاری» برای تبیین جهان مدد میگیرد. سپهری نیز چنین درکی از رابطه میان جهان پیرامون و امر متعالی دارد. هیچستان، پس پشت جهان پیرامون است و با سوختن و از میان رخت بربستن آمار، ارقام و کثرتهای این جهانی، در میرسد؛ هیچستانی که ارتباط وجودشناختیِ وثیقی با این جهان دارد و از آن بریده و بیگانه نیست.
این نظام اندیشگی که در تعبیر خود او « فلسفه لاجوردی / ما هیچ ما نگاه، از آبها به بعد» نامیده شده است، بر اندیشه هستیشناسانهای بار و سوار است و ایده و انگارهای را در پی دارد و میاورد.
به گواهی شعر بلند «صدای پای آب» فلسفه لاجوردی او بر سازهای از «هویت توحیدی و توحید هویت» بنیانگذاری و معماری شده است « و خدایی که در این نزدیکی است، لای این شببوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه، ........... هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است، چه اهمیت دارد، گاه اگر میرویند قارچهای غربت، من نمیدانم، که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست، و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست، گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟! .... / صدای پای آب»
هویت توحیدی و توحید هویت، به مثابه سازه و بنمایه نظام اندیشگی سپهری به لحاظ اثرگذاری در عین و متن زندگی، سویهها و جلوههای گوناگون و پرشمار دارد، از آن جمله، یکی هم «صلح جهانی و همزیستی مسالمتآمیز انسانها در دنیای تضادها و تفاوتها بر پایه تجربه شاعرانگی اندیشه معنوی» است، که -بویژه در روزگار کنونی- از پایهایترین و فوریترین نیازهاست.
برابر این منطق، پدیدهها / هستها، به رغم آنکه در «نمود و نماد» رنگارنگ و پرشمارند و در «کارکرد» هم گوناگون، اما، از آنجا که برخوردار از یک «بود»ند، در نظام هستی، همه همسنگ و همگوهرند و برخوردار از یک «وزن» و برتری و بالاتری - هیچ - بر هم و در برابر هم نداشته و ندارند و به دیگر سخن، آفرینش، گل سر سبدی ندارد و همه اشخاص و اشیاء گل سر سبدند.
و از همین رو است - شاید - که ردّ پای ایده توحید، در نظام اندیشگی امام علی، یکی هم - مثلا - این است که : «فانکم مسولون حتی عن البقاع و البهائم = و شما - نه تنها در مناسبات بین انسانی که - در برابر «بقاع = میراث فرهنگی و تمدنی» و نیز در «بهائم = وحوش بیابان و محیط زیست» هم مسولاید و باید پاسخگو باشید» (نک: نهجالبلاغه، خطبه/۱۶۶)
بایسته این سازه هستیشناسانه و بنمایه فلسفی، این است که، آدمی با آفرینش سهگانه «امید، شادی و آرامش» در خود، در مناسبات چهارگانه با خود، خدا، طبیعت و جامعه به راستی و درستی به «وفاق و وحدت» برسد و در بستری از «سلام و صلح» با اشخاص و اشیاء همزیستانه زندگی کند.
شعر «صدای پای آب / هشت کتاب» از این زاویه «منشور همزیستی» است، چرا که در سراسر این شعر بلند، این معنا پژواک دارد و طنین انداز است.
سپهری بر پایه درک خود از امر قدسی/ امر متعال مبنی بر «خدا همه انگاری» در آغاز شعر میگوید:
«و ... / خدایی که دراین نزدیکی است / لای این شببوها / پای آن کاج بلند / روی آگاهی آب / روی قانون گیاه / من مسلمانم / قبلهام یک گل سرخ / جانمازم، چشمه / مهرم نور / دشت سجاده من / من وضو با تپش پنجرهها میگیرم / در نمازم / جریان دارد ماه / جریان دارد طیف / سنگ از پشت نمازم پیداست / همه ذرات نمازم متبلور شده است / من نمازم را وقتی میخوانم / که اذانش را باد / گفته باشد سر گلدسته سرو / من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف میخوانم / پی قد قامت موج / کعبهام بر لب آب / کعبهام زیر اقاقیهاست / کعبهام مثل نسیم / میرود باغ به باغ / میرود شهر به شهر / حجرالاسود من روشنیِ باغچه است ...»
بدین نگاه - و بی آنکه جامه ویژه از مذهب بر تن کند (نک: و هنوز در سفرم / خاطرات) - با درک «تن واحده» بودن جهان، از «وحدت وجود» میگوید: «من نمیدانم؛ / که چرا میگویند: / اسب حیوان نجیبی است / کبوتر زیباست؛ / پس چرا در قفس هیچ کسی، کرکس نیست؟ / چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید ...!»
و درست به پیروی از این ایده و اندیشه است که در بخش دیگری از این شعر، حکم به صلح با طبیعت کرده و با تاکید بر همزیستی با طیفی از وحوش، گوشهای از اخلاق زیستمحیطی را بیان داشته و از آن سخن میگوید:
«صبحها نان و پنیرک بخوریم / و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام / و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت / و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید / و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست / و کتابی که در آن یاختهها بیبعدند / و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد / و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت / و اگر خنج نبود / لطمه میخورد به قانون درخت / و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت / و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون میشد / و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریاها / .....»
این ایده و اندیشه - از آن روی که _ هستی را تجلیگاه امر قدسی و - بر این پایه - جهان را دیر خراب / معبد دانسته و میداند، با تاکید بر «شستشوی چشمها و جور دیگر بینی» (همان) باور دارد که خاک و افلاک - همه - حوض موسیقی سلاماند و همه جا ناقوس صلح بلند است و شنیده میشود. بدین نگاه است - که گویا روایت رویایی دارد و - میگوید:
«من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن / من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین / رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ / هر کجا برگی هست، شور من میشکفد / بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن / مثل بال حشره وزن سحر را میدانم / مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن / مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم مثل یک میکده در مرز کسالت هستم / مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی / تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر ... »
طیف گستردهای از قطعهها و اشعار هشت کتاب، ترجمان این ایده و اندیشه است و با در ساختارهای تعبیری گوناگون تاکید میکند که انسان آرمانی و جامعه ایدهال سپهری، انسان سلام است و جامعه در صلح
برای نمونه، نک :
دفتر شرق اندوه، اشعار: شورم را / بودهی / نیایش و ...
دفتر حجم سبز، اشعار: روشنی، من ،گل، آب / و پیامی در راه / آب / غربت / پشت دریاها و ...