بار دیگر با صدای بلند خندیدند ، ای انسانهای نادان ! آهی از سر اندوه کشید . چطور ممکن بود به چنین افرادی ثابت کند که عقیده ایشان اشتباه است ؟ انسانهایی که با غرور سرشان را تکان میدهند و مغزهای زنگ زدهشان توانایی پذیرش اشتباه را ندارد.
از سالن همایش بیرون آمد ، چند بار به این اتاق قدم گذاشته و هر بار دست رد به سینهاش زده بودند؟ خدا میدانست. از جلوی مدرسه شهر عبور کرد صدای بچههای بیچارهای که به زور مطالب دیکته شده را آموزش میدیدند شنید که یک صدا فریاد میزدند :
۲ به علاوه ۲ مساوی با ۳
قلبش آکنده از درد شد آخر تا کی ؟ در همین زمان صدای مدیر مدرسه را شنید همان مرد زورگو و متکبر. آهای پیرمرد بگو ببینم ۲ + ۲ چند میشود ؟
و همه بچههای داخل حیاط مدرسه شروع به خندیدن کردند ، بلند و آزاردهنده . پیرمرد سرش را تکان داد ، انسانهای ابله سکوت است . در همین هنگام چشمش به پسر بزرگ مدیر افتاد پسر با دیدن استاد سال های قدیمش به گرمی سلام داد. پیرمرد می توانست اخم های درهم رفته مدیر مدرسه را ببیند .
در خانه روی مبل راحتی کوچکش نشست و به دیوارهای پوسیده و رنگ و نور رفته خانهاش نگاه کرد. آیا واقعاً دیوانه بود؟ چه میشود گفت آدم گاهی به خودش هم شک میکند .ناگهان زنگ خانهاش به صدا در آمد . عجیب بود کسی معمولاً زنگ خانهاش را نمیزد . پسر مدیر با پیشانی کبود پشت در بود
استاد من دیگر خسته شدم نمیتوانم تحمل کنم که مردم اینطور شما را تحقیر میکنند . بچههایشان را هم مجبور میکنند مثل خودشان احمق باشند
پیرمرد پسر را به داخل خانه دعوت کرد . شاگرد قدیمیش همیشه طعم چوب عصای پدرش را میچشید . نافرمانی نمیکرد ، فقط میخواست پدرش را از دست مستی غرور نجات دهد .
چه کاری از دست من برایت ساخته است ؟
می خواهم به من یاد بدهید چطور به مردم اثبات میکنید دو به علاوه دو ، سه نمیشود . شاید نظرشان تغییر کند .
فکر کرد حق با او بود عقل مردم به چشمشان است ، چه کسی بهتر از پسر مدیر؟ آموزش را آغاز کرد طولی نکشید که ذهن باز پسرک مطالب را هضم کرد .
ساکنان در سالن همایش با احترام به پسر نگاه میکردند . پسر از حاضران خواست دستانشان را بالا بیاورند و عدد ۲ را نشان دهند . حالا دو انگشت دیگرشان را هم باز کنند . سپس با صدای بلند گفت
دو با دو میشود ۴
صدای مدیران و بزرگان شهر بلند شد ؛ داد میزدند و اعتراض میکردند . اما پیرمرد از پشت پنجره میدید که بچههای مدرسه با دو دستشان عدد ۴ را نشان میدهند.
ناگهان توجهش به مدیر مدرسه جلب شد . به انگشت دستش نگاه می کرد . جلو آمد و همکار قدیمی اش را در آغوش گرفت . ریاضیدان سرانجام به او چیزی را آموخته بود که تا همیشه سرش را پایین و ذهنش را روشن نگه میداشت .
۱۴۰۲٫۱۲٫۱۰