به مرغ گندیده ی روبرویش خیره شد . خواست بگوید این کثافت را از برجک بیرون بیندازید ، که ناگهان صدای قار و غور شکمی بلند شد .
برگشت و به سه سرباز پشت سرش نگاه انداخت عباس خجالت زده سرش را پایین انداخته بود و دست روی شکمش گذاشته بود .
دلش سوخت این بیچاره ها آنقدر گرسنه هستند که اگر سنگ هم جلویشان بگذاری میخورند ! ...
به شریف سرباز اصفهانی اش سپرد که چیزی با همین مرغ بو گندو که کمی هم لک و کبودی روی گوشتش داشت سر هم کند .
دو روز بود که غذا نخورده بودند و اکنون یک شِل آب معدنی دو قرص نان و یک مرغ این چنینی برایشان آورده بودند ...
قدم روی پله ها گذاشت و خودش را به بالا رساند درست همان جایی که سه روز پیش تنها عزیزش نشسته بود نشست و تفنگش را در آغوش گرفت .
اطراف برجک دور افتاده یا به قول آرمان جن زده شان فقط کوه بود و بیابان ...
در همان برجکی نشسته بود که سه روز پیش تنها خانواده اش را از او گرفت !
سرش را برگرداند خون آرمان هنوز هم تازه بود .
آخرین لبخند ، آخرین لحظه از دوستی ۲۰ ساله شان لحظه ای از جلوی چشمش پاک نمیشد...
خاطره ای از کودکی شان تعریف کرد
خندید ،
از خنده چشمانش اشکی شد
خواست چیزی بگوید .
صدایی آمد ،
سرش را چرخاند
تیری در کرد
تیر به هیچکدوم شان نخورد
هر دو فرار کردند
برگشت
و مات ماند
لبخند روی لبش
و تیری که درست وسط پیشانی بلندش خانه کرده بود
کاملا متضاد هم بودند
خونی که از سرش فوران میکرد
روح را از تن امید جدا کرد
و چند ثانیه بعد عباس اولین کسی بود که رسید اما آن لحظه آرمان دیگر زنده نبود
حواسش را به همان تپه داد کاش کسی اکنون همان پشت کمین کرده باشد تا او را بزند .
او که دیگر برای ماندن ، برای زندگی ، برای رشد کردن دلیلی نداشت .
او که خانواده ای برایش نمانده بود او که تا آن لحظه دلش به آرمان خوش بود حالا بر خلاف نامش نا امید ترین فرد زمین بود .
صدایی از پایین حواسش را جمع کرد .
پله ها را دوتا یکی کرد و فورا خودش را رساند
و برای بار دوم در این سه روز مات ماند
حسین سرباز مشهدی اش تفنگ را زیر چانه خود گرفته بود
عباس و شریف مدام از او میخواستند اینکار را نکند اما او ساکت فقط به گوشه ای خیره بود و انگشتش هر لحظه جلوتر میرفت تا گلوله ای نثار خودش کند .
دوید و در دو قدمی اش ایستاد ...
– چیکار میکنی حسین ؟ بچه شدی
صدایش می لرزید اما سعی میکرد لرزشش را پنهان کند
حسین نگاهی به او انداخت اشکی از چشمش چکید
– میخوام برم پیش مامانم جناب ... مادرم هفت روز پیش فوت کرده و خبرش تازه امروز به من رسید میدونی چی میگم ؟
میدانست خوب هم میدانست درک کردنش کار مشکلی نبود حداقل برای او .
حواسش را جمع کرد فاصله ی زیادی با شلیک نبود کمتر از یک نفس ...
– هر چی هم شده باشه تو نباید ...
باقی حرفش با نگاه به چشمان تیز و مصمم حسین در دهانش ماند .
خودش را رساند دستش را به قنداق تفنگ قفل کرد با تمام توانش کشید در کشاکش تفنگ میانشان گلوله ای در شد ...
صدای شلیک در برجک پیچید و او احساس کرد چیزی سینه اش را شکافت دردی فجیع در تمام وجودش پیچید و رگ های قلبش را از هم گسست
امید به سختی لبخند روی لب نشاند و به زمین سقوط کرد
حسین دو زانو روی زمین افتاد گلوله ای که قرار بود وسط کله ی پوکش بنشیند و مغز نداشته اش را سوراخ کند حالا وسط سینه ی امید بود
و امید با لبخند رفته بود .
به همین سادگی ،
حسین خواست برود اما ،
او رفت تا حسین بماند
و امثال حسین هم میروند تا ما بمانیم .
