سرش را پایین انداخت و با لگد سنگریزه ی جلوی پایش را کمی آنطرف تر فرستاد سر درگم به نظر میرسید .
مهرناز به این فکر میکرد که شوهرش به چه چیزی فکر میکند و علی در فکر شوگر مامی عزیزش بود بله درست شنیدید « شوگر مامی »
خاله صدایش میزد اکنون هم درون ترمینال زن و دو فرزندش را با خود همراه کرده بود تا به او خوش آمد بگویند
علی گفت اومد
و مهرناز او را دید از دور می امد با کیف چرخ داری که نشان میداد مدت زمان زیادی خواهد ماند
در سرش چیزی چرخ میخورد با ۵۰ سال سن از خود ۲۵ ساله اش زیباتر بود البته حق هم داشتاز لباس هایش معلوم بود وضع مالیشان تا حدودی خوب است نه مثل او که دو قران اول ماهش به وسط نرسیده تمام میشد
جلو رفت با احترام سلام و احوالپرسی کردند از فامیل های دور شوهرش بود و احترامش واجب هرچند که در این ده سال زندگی حتی یکبار هم ندیده بودش
پسر ۶ ساله اش بامزه خاله اُمل صدایش زد و او با پرخاش توپید که نامش ستاره است .
امل بنین مگر چه اشکالی داشت ؟ نامش را عوض کرده ؟
شوهرش بی توجه به او و فرزند چهار ماهه ای ک در بغل داشت ساک خاله امل ، نه خاله ستاره را گرفت و با خنده او را درون جعبه ی پراید مدل ۷۳ شان چپاند
بی تعارف جلو نشست و مشغول گپ و گفت با شوهرش شد احساس کرد اگر جلو نرود او را فراموش کرده خودشان میروند برای همین سریع در ماشین را باز کرد و درونش نشست
– ماشین یه طرف شد نشستی
شوهرش به وزن زیادش اشاره کرد و بعد با خاله ستاره به او خندیدند او هم خندید از سر سادگی
تا لحظه ی رسیدن درست ۱ ساعت خاله ستاره و علی بدون در نظر گرفتن وجود او آرمان و آرزو خندیدند و حرف زدند خاله ستاره از دلتنگی زیادش و خاطرات کودکی علی میگفت آخر ها که دیگر از زیبایی چشم و ابروی علی تعریف میکرد
در خانه را باز کردند اول علی و بعد خاله و پس از آن خودش داخل شد آرزو را روی تشکش خاباند و مشغول چیدن سفره ی ناهار شد
بوی مرغی که به دستور شوهرش در فر سیاه رنگ قدیمیشان گذاشته بود گرسنه اش کرد
مرغ را بیرون کشید و تکه ای از آن در اورد تا داخل دهان ببرد ک دستی آن را قاپید
شوهرش بود قبل از اینکه بتواند حرفی بزند دید که علی تکه مرغ را درون دهان خاله ستاره گذاشت
احساس بدی به او دست داد چگونه توانست انقدر نزدیکش شود و انگشتانش را درون دهان او جای دهد مگر چه نسبتی داشتند حتی هنوز نسبتشان را هم نمیدانست لب زد
– چقدر خنگم من
سفره پهن و جمع شد ظرفها را درحالی شست ک نگاهش روی علی و ستاره بود
میزی ک چیده بود را نظاره کرد از لواشکهایی ک به گفته ی شوهرش ستاره دوست داشت تا گردوهایی ک خدا تومن قیمتشان بود
دو روز از ورود ستاره میگذشت آمده بود تا دکتر برود به قول خودش مشکل قلبی داشت اما خبری از دکتر رفتن نبود
با خودش میگفت دکتر های تهران از مشهد بهتر نیستند ؟ چرا آمده اینجا ؟
بعد از شام تقاضای قلیان کرد و شوهرش فورا ۲۰۰ هزار تومان خرج قلیان کشیدن خانم کرد
تخمه و میوه جلویشان گذاشت و به تنها اتاق خانه پناه برد او تمام مدت خودش و آرزو ی چهار ماه اش را درون اتاق حبس کرده بود تا خدایی نکرده مشکلی برای بچه پیش نیاید
اصلا از کی تاحالا شوهرش قلیان میکشد ؟
دو روز شد پنج روز و ستاره قصد رفتن نداشت
رفتارهایشان مشکوک و عجیب بود آزارش میداد اما نمیتوانست حرفی بزند
حتی دیشب که از خواب بیدار شده بود شوهرش کنارش نبود
از آن بدتر شوهر ستاره بود هر روز زنگ میزد و باهم گپ میزدند و از آن روز همیشه از آنها تشکر میکرد که از ستاره مراقبت میکنند
هفت روز سرسام آور گذشت خنده هایشان رفتارهای نزدیکشان چیزهای غیر قابل تحملی بودند بلاخره دکتر رفته بود او را که نبردند به بهانه ی بچه ی کوچک و از ۷ صبح تا ده شب رفت و آمدشان طول کشید در حالی که فقط یک ساعت با مشهد فاصله داشتند .
حالا دیگر یقین پیدا کرده بود ساده بود اما خر نه شوهرش در حال خیانت به او بود به همین سادگی بعد از ده سال زندگی و دو فرزند ک فکر میکرد حاصل عشقی هستند قوی حالا با یک زن پنچاه ساله به او خیانت میکرد نکته ی جالبش اینجا بود ک این زن از مادر شوهرش هم بزرگتر بود ! ...
دو هفته طول کشید شوهر بیچاره اش که زنگ میزد بهانه ی دکتر را می گرفت در حالی که فقط یکبار رفته بود ک به گفته ی خودش سالم سالم بود
مسخره ترین خاطره ای که تعریف کرد راجب سن شوهرش بود میگفت با شوهرش فروشگاهی رفته و کسی فرض کرده انها پدر و فرزند هستند همین قدر ظالم اما داستان جایی تلخ تر شد که فهمید شوهر ستاره درون ذوب آهن کار میکند و حتی دستش هم به همین دلیل کاملا سوخته .
کاملا واضح بود خیانتشان اما بیشتر از خودش دل ساده اش برای مرد می سوخت !
بلاخره ستاره قصد رفتن کرد قبل از رفتنش عزم خود را جمع کرد همه چیز را به او گفت
گفت ک از خیانت کثیفشان خبر دارد و پایش را از زندگیشان بیرون بکشد اما او وقیحانه همه چیز را انکار کرد و بدون هیچ عذر خواهی ای رفت
مدتی بعد رابطه ی شوهرش با ستاره به پایان رسید ان هم با تهدید به خودکشی و رفتن و طلاق
و دقیقا چند ماه بعد خبر آمد که پسر ستاره تنها پسرش وحید با زنی پنجاه ساله رابطه دارد زن هم افغانی است شوهری دارد گردن کلفت و وحید پایش را در یک کفش کرده که یا همین زن یا دیگر ازدواج نمی کند و ستاره به دست و پایش افتاده
با شنیدن این خبر دلش سوخت باز هم احمقانه دلش به حال این خانواده سوخت اما نتیجه ای که گرفت این بود
( از هر دست بدهی ، از همان دست هم میگیری )
