این را مینویسم نه برای آنکه شنیده شود بلکه برای آنکه ثبت گردد یادگاری از نبردهایی ناتمام که قهرمانان واقعی ما در سکوت پیش میبرند .
میدانی شاید فرصت نکردهای خودت را پیدا کنی احتمالا آنقدر درگیر ساختن آیندهی دیگران بودی که مسیر خودت محو شد.
میدانم هوا همچنان گرم است و تو زیر همان آفتاب، بار سنگین زندگی را حمل میکنی.
میدانید در وجود هر پدری، پسر بچهای هست که آرزوهایش را برای بزرگ شدن و زودتر مرد شدن در صندوقچهای قفل کرده است ، پسر بچهای که هنوز دلش میخواهد بدود، بازی کند و آسوده بخندد.
میدانم این چین و چروکها و آفتاب سوختگی ها نشانه ی زحمت مداوم است.
شنیده اید ؟ داستان مردانی را که که حالا فرتوتی را نشان میدهند، اما پیشتر، تکیهگاه استوار ما بودند و همه چیز را برای ما فراهم کردند.
میدانم که زمزمههایی هست.
برچسبهایی که شاید جامعه بر شانههایت بزند، اما از نظر من، این برچسبها بیمعناست.
تو ریشه این خانوادهای ، تو نانآوری، تو بنیانگذاری .
تو بزرگتر از هر عنوانی هستی که با مدرک و دفترچه تعریف میشود.
امروز، شاید کلمات دوستت دارم یا به تو افتخار میکنم بهراحتی بر زبان جاری نشوند، اما همین که نفس میکشی، همین که ایستادهای، برای من کافی است.
کاش میتوانستم یک روز، تنها برای یک روز، آن بار سنگین را از دوشت بردارم.
دلم میخواهد آن لبخند که در عکس سربازی ات در کنار رفقایت بر لب داری ، آن لبخند رها و بی قید دوباره بر لبت بنشیند و با خیالی آسوده، چایات را بنوشی.
میخواهم بگویم که من به تو افتخار میکنم، بابا. خیلی زیاد. اما خجالت یا شاید هم غرور مثل دیواری یخی میانمان قرار گرفته و نمیگذارد حرفم را به زبان بیاورم ...
سپاسگزاریم از تمامی قهرمانان زندگی هایمان :)
