ویرگول
ورودثبت نام
" ALFA "
" ALFA "
" ALFA "
" ALFA "
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

کَتونی قِرمز

.

.. داستان کوچولو ...

پشت در ایستاد. دستش را بالا برد ، اما در هوا نگه داشت ؛ به کتونی های قرمزش خیره شد .
آیا او را میپذیرند ؟ 
بلاخره بعد از کلی دست دست کردن ، کف دست عرق کرده اش را به در آهنی حیاط کوبید .
طولی نکشید ک در باز شد و پسر بچه ای جلویش قرار گرفت .
دهانش باز ماند؛ این پسر بیشتر از فرزند خودش به او شباهت داشت ،گویی نسخه ی کوچک شده از خودش بود بیخود نیست که میگویند حلال زاده به دایی میرود آن هم چه دایی ای ! کسی ک از وجود این پسر خبر هم نداشت !
پسر بچه با چشمانی کنجکاو به او خیره بود ، انگار با نگاهش از او میخواست خودش را معرفی کند. 
در همین حین ، صدای خواهرش به گوش رسید ؛  خواهر کوچکش همان دخترک جوان ته تغاری ساده دل .
« کیه امیر ؟ » خواهرش پرسید و جواب خواهر زاده اش « نمیدونم »بود .
کمی سرش را خم کرد خواهرش از در خانه بیرون آمد ، چادر رنگی به سر داشت چشمان درشتش شاید هنوز همان شور و شیطنت جوانی را داشت ، اما چهره اش شکسته تر از آنی ک فکر میکرد شده بود.
برای لحظه ای تعلل به سراغش آمد . 
آمده بود که پدر فرتوت و خواهر کوچکش را ببیند ، اما حالا روی روبرویی با آنها را نداشت . 
در یک لحظه بدون فکر بوسه ای ، بر سر کودک کاشت و به سمت ماشینش پا تند کرد. 
پایش که به پدال گاز رسید ، تا آخرین حد فشردش .
 ده سال تمام خود را از خانواده دور ساخته بود ؛ برسر یک بحث یک دعوا یک اتفاق که حداقل تقصیر پدر و مادرش نبود.
همان مادر نابینایی که در حسرت بوییدن عطر تنش زندگی کرد و حالا پنج سال است که آغوش پر مهرش زیر خربار ها خاک به سر میبرد. 
اشکی از گوشه ی چشمش روی فرمان چکید ؛ 
اشکی که به یاد اشک های مادرش ریخت به یاد بوی تن مادر ، به یاد مهربانی مادر .
او خود را از مادر دریغ کرد و مادر دل بزرگ و صبر ایوب داشت که همان چندسال را هم دوام آورد . 
حال پدرش ، پدر پیری که شاید امروزش به فردا نکشد پدری که کمرش شکسته پدری ک مانند تکه ای گوشت در خانه ی خواهرش روی تشکی افتاده بود . 
و خواهری ک به اندازه ی ۱۰۰ سال مشکلات و درد کشیده بود . 
با سرعت خودش را از آن روستا بیرون کشید تا اخرین حد ماشین را به سمت شهرش راند ؛ همان شهر بزرگ و غریب .
او رفت و نفهمید ک خواهرش باز هم چشم به راه ماند . 
او رفت و ندید ک خواهر پشتش چه سیلاب اشکی به راه انداخت . 
رفت و نفهمید که زن بیچاره از آن روز فقط چشم به راه یک جفت کفش بود ؛ چشم به راه همان هایی ک از زیر در دیده بود ؛ چشم به راه کتونی های قرمز  . 

نویسنده : ALFA
نویسنده : ALFA

مادرسالپدرپشیمانی
۴۱
۱۹
" ALFA "
" ALFA "
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید