روزی از روزها... / چند سال قبل
نشستیم سر کلاس «دوره مهارتهای زندگی»* استاد در حال توضیح یکی از مباحث میگه:
«واقعیت تلخ اینه که خیلی از ماها، فرزندانمون رو دوست نداریم... واقعاً عاشقشون نیستیم...»
جمعیت هاج و واج نگاه میکنند.? از اینهمه بیپروایی در گفتن این حرف عجیب،... حس میکنم الان دو سه نفر از مادرانی که سر کلاس هستند اعتراض خواهند کرد: . . . خیلی از ماها، فرزندانمون رو دوست نداریم.
*: دوره مهارتهای زندگی «دیدن» از دورههایی که پژوهشگاه کلام زنده عشق برگزار میکنه. این آدرس سایتشونه: https://kalamezende.com/
روزی از روزها، حدود سال 1400
کلینیک دامپزشکی دانشگاه تهران. خیابان دکتر قریب. یه مرکز دولتی و تخصصی برای درمان حیوانات.
از سگ و گربه هست تا مارماهی و ایگوآنا و... ساختمان ورودی شلوغ است.
با دختر کوچکم آمدهایم اینجا. راهنماییمان میکنند به ساختمان دیگر که مخصوص پرندگان است. دخترم قفس مرغ عشقهایش را همراه آورده. مرغ عشقها چندی پیش دو تا تخم گذاشته بودند. یکی از آنها جوجه نشد. دیگری سر از تخم درآورد. جُثهی نحیف و صورتیرنگی داشت... تجربهی خیلی جالبی بود برای بچهها... یه عالمه ذوق کردند و جستجو در اینترنت برای اینکه جوجهی مرغ عشق چیباید بخوره و چقدر طول میکشه تا پر دربیاره و چقدر طول می کشه تا بزرگ بشه و وقتی بزرگ شد . . . و . . .
نوبت گرفتیم... بعد از آقایی که یک طوطی سخنگوی گرانقیمت داشت، نوبتمون شد... آقای دکتر دامپزشک مرغعشقها را معاینه کرد و خانم دستیار ناخنهایشان را کوتاه کرد.
دخترم گفت که «جوجهی از تخمدرآمده را، مرغ عشق مادر پس از یکی دوروز از قفس انداخته بیرون!»
و گفت که «خودش جوجه بیچاره را دوباره برداشته و گذاشته نزدیک مادر. و چند ساعت بعد، دیده که پرندهی مادر، دوباره برای بیرون انداختن جوجه از قفس در تلاش است. . .»
برای ما خیلی عجیب بود... فکر کردیم شاید اشتباهی رخ داده. اما برای دکتر اصلا عجیب نبود!
گفت: «دو حالت داره: بعضی حیوانات اگر کیفیت فیزیولوژیک فرزند مناسب نباشه و باعث بشه که نسلشون ضعیف بشه، بهطور غریزی تشخیص میدن و از قفس میندازنش بیرون»
دکتر که با نگاه متعجب و پرسشگر ما مواجه شده بود ادامه داد:
«این یک رخداد طبیعیه و اصلاً ظالمانه نیست... هر موجودی بهطور غریزی خودش را موظف میدونه که نوزاد سالم پرورش بده، نه نوزاد بیمار و ناقص!»
برای اینکه حواس دخترم را از خبر عجیبی که شنیده بود پرت کنم، سعی کردم که با لحن مسخرهای از دکتر بپرسم... «خب گفتید دوحالت داره، حالت دیگرش چیه؟»
پاسخ داد: «حالت دیگرش اینه که خودِ مادر، مادرِ خوبی نیست! یعنی توان تولیدمثل داره، ولی توان پرورش نداره»
دخترم در حالی که به من تکیه داده بود گفت: «اینیکی دیگه واقعا ظالمانهست...!!!»
دکتر گفت: «بعضیوقتها، درک چیزای طبیعی برای ما ساده نیست. ولی حتی همین توانایی مادربودن و فرزندپروری هم یه چیز تکاملی و طبیعیه. ما آدمها براساس اخلاق و مهربانی تفسیرش میکنیم، ولی طبیعت چیز دیگهست...»
روزی از روزها.... / خیلی سال قبلتر
... مدرسهای در دهه 60. نشستهایم سر کلاس دینی....
معلم دینی در حال تفسیر «وبِالوالِدینِ اِحسانا» است... با لحن نصیحتگرانهی مجریهای برنامه کودک میگه: «هیچکس بهاندازه پدر و مادر فرزند رو دوست نداره» و کلمهی «هیچکس» را با تأکید بیشتری تکرار میکنه.
خانوم معلم مکثی کرد و با چشمانش سراسر کلاس را پیمود. فرید، از بچههای تجدیدی آخر کلاس، که جای دو٫سهتا شکستگی روی پیشونی و سرش پیداست میگه: «خانوم اجازه... اگه بچههاشون را دوست دارند، چرا کتکشون میزنند؟...»
همه خندیدند... خانم معلم انگار از قبل جواب این سوال را داشت... صبر کرد تا خندهی اعتراضی بچهها تموم بشه و گفت: «دوستداشتن همیشه به معنی بلد بودن نیس»
-
-
روزی از روزها... همین نزدیکی... همین روزها
از اتاق مشاوره اومدم. صفحه پیامرسان را باز میکنم. نامزد گرامی پرسیده چه خبر... انگشتام خسته و عرقکرده است و توان تایپ کردن ندارم. میخوام وویس بدم و حالم را براش گزارش بدم. خودم حس میکنم که صدام میلرزه...
میگم: «ماجرای بابک خرمدین را برای مشاورم تعریف کردم... گفتم که من نمیتونم با والدینم به صُلح برسم... واقعا برام ممکن نیست... نه من میخام، نه اونا... اصلا حاضر نیستند من را ببینند»
تایپ کرد: «مشاور چی گفت؟»
جواب دادم: «گفت پدر و مادر تو، فقط یه شخص نیستند... یه بخشی از وجود و شخصیت تواَند. منظورم من یه بخشی از خودِ خودِ تو ست، نه یه شخصِ دیگه ... ممکنه اونا یه روزی زنده نباشند، یا اون سر دنیا باشند، ولی... تا وقتی با اونها در جنگهستی، با بخشی از وجود خودت در جنگ هستی، نه یه شخص دیگه...»
نامزد عزیز، در جواب، استیکر یه گربهی غمگین برام فرستاد.
پشت چراغ قرمز میایستیم. صفحهی پیامرسان را میبندم و صفحه اینستاگرام را باز میکنم... به چهره احمد خرمدین فکر میکنم... همون پیرمردی که گفته پسرش فاسد بوده... پیرمرد عصاقورتداده منضبط و شیک. افسر نظامی سالهای دور... موقر... متین... و به حرفهایش که از عربها بیزار است... و فاسد بودن فرزندانش...
یاد آن مرغ عشقی میافتم (که جوجه صورتیاش را از قفس انداخته بود بیرون...) یاد حرفهای دکتر دامپزشک... (که طبیعت همیشه مهربان نیست....) یا حرفهای آموزگار دبستان (که دوستداشتن، بهمعنای بلد بودن نیست...)
علی اشرفی
اردیبهشت سال صفر