فیاض روی زانوهایش نشست و نگاهی به کف دست مقتول انداخت. با خودکار آبی کمرنگی آدرسی روی آن نوشته شده بود. سرگرد نشانی را در دفترچه تلفنش وارد کرد و منتظر ماند تا دستیارش کارهای دیگر مربوط به تحقیقات میدانی را انجام بدهد.
سرگرد فیاض و دستیارش ستوان رحیمی چهار روز را در ارامش مطلق گذرانده بودند نه پرونده بلاتکلیفی داشتند و نه قتل و جنایتی تازه به آنها اعلام شده بود اما روزهای بیکاری بالاخره به پایان رسید و ساعت حدود 11 صبح بود که به آنها خبر دادند جنازه دختری جوان در جنگل شیان پیدا شده است.رحیمی وقتی فکر کرد در این گرما باید مدت زیادی را در منطقه جنگلی پیاده برود ،دچار تشویش شد اما به هر حال چارهای وجود نداشت و آن دو باید هرچه زودتر راه میافتادند.
حدود ساعت 12 و نیم بود که دو همکار به محل اعلام شده ،رسیدند و جنازه دختری حدودا 25 ساله را دیدند که مانتویش خونآلود بود و البته دور گردنش یک رشته کابل دیده میشد.ستوان خم شد و از نزدیک به کابل نگاهی انداخت و به رییساش گفت:"از همین نوع کابلها است که برای نصب آنتن استفاده میشود."
کارآگاه سری به نشانه تایید تکان داد و درباره هویت مقتول با افسر تجسس کلانتری مشغول صحبت شد.جنازه را یکی از کارگران شاغل در جنگل پیدا کرده و سریع به پلیس 110 تلفن زده بود.ماموران هم خودشان را در کمتر از 15 دقیقه به محل رسانده و لباسهای قربانی را با دقت گشته اما هیچ کارت شناسایی پیدا نکرده بودند.کارآگاه در حالیکه چانهاش را میخاراند ،گفت:"پس با یک قتل بدون سرنخ طرف هستیم."
افسر کلانتری همانطور که به جسد اشاره میکرد،گفت:"کف دست چپش را ببینید."
فیاض روی زانوهایش نشست و نگاهی به کف دست مقتول انداخت. با خودکار آبی کمرنگی آدرسی روی آن نوشته شده بود. سرگرد نشانی را در دفترچه تلفنش وارد کرد و منتظر ماند تا دستیارش کارهای دیگر مربوط به تحقیقات میدانی را انجام بدهد. ستوان بعد از بازدید جسد و بررسی دور و اطراف از کارگری که جنازه را یافته بود، تحقیق کرد.
کارگر مردی حدودا 60 ساله بود که به سختی نفس میکشید و کلماتش نامفهوم بود اما رحیمی دستگیرش شد این مرد هیچ چیزی غیر از جسد ندیده است و اصلا نمیداند جنازه را کی آنجا انداختهاند. البته از ظواهر امر به نظر میرسید حداکثر 12 ساعت از زمان مرگ دختر ناشناس میگذرد.
دو همکار بعد از اتمام تحقیقات مقدماتی دوباره به اداره برگشتند تا بلکه بتوانند با بررسی فهرست افراد مفقودی یا سابقهداران نشانهای از مقتول پیدا کنند و هویت او را به دست بیاورند.این کار تقریبا تا ساعت 6 بعدازظهر وقت دو همکار را گرفت و آنها در نهایت دست خالی ماندند.تنها راه چاره برای آنها این بود که به نشانی نوشته شده کف دست قربانی سری بزنند.
آدرس مربوط به ساختمان 5 طبقهای در یکی از خیابانهای فرعی خیابان خردمند جنوبی بود اما هرچه ستوان زنگ زد کسی جواب نداد.کارآگاه تقریبا شکی نداشت این خانه با ماجرای قتل مرتبط است .نبود ساکنان آن هم دلیلی دیگر برای بیشتر شدن ظن وی بود.سرانجام ستوان از همسایه واحد رو به رو خواست در را باز کند.کارآگاه خودش رشته صحبت با همسایه را در دست گرفت و فهمید در واحد موردنظر پسر حدودا 30 سالهای به نام مازیار زندگی میکند .
فیاض به فکر فرو رفت.همه نشانهها حکایت از آن داشت که مازیار در این جنایت دخالت دارد اما چه دلیلی داشت مقتول نشانی خانه قاتل را کف دستش بنویسد؟دو همکار حدود یک ساعت جلوی در خانه کشیک دادند تا اینکه بالاخره مازار سوار بر خودروی پراید مشکی رنگش از راه رسید .دو مامور قبل از اینکه مظنون وارد پارکینگ شود جلویش را گرفتند و رحیمی برای اطمینان در همان ابتدا به دستان وی دستبند زد.مازیار کاملا شوکه شده بود.
مازیار اصلا معنی رفتار دو مرد غریبه را نمیدانست. او صدایش را بالا برد اما سرگرد فیاض با نشان دادن کارت شناساییاش از وی خواست آرام باشد. بعد او را به سمت خودروی خودش راهنمایی کرد و رحیمی نیز پشت فرمان پراید مازیار نشست تا آن را پارک کند اما به محض سوار شدن،دوباره پیاده شد و رییساش را صدا زد.روی صندلی عقب پراید لکهای خونین وجود داشت.پسر جوان در بدمخمصهای گرفتار شده بود .کارآگاه دوباره سراغ وی رفت و گفت :"تو به قتل یک دختر متهم هستی.خودت اعتراف میکنی یا اینکه میخواهی بازی دربیاوری؟"
جوان شوکه شد:"قتل؟ من؟"
مازیار دوباره با تعجب پرسید:"خانه من؟"
کارآگاه شوک بعدی را وارد کرد:"درباره خون زروی صندلی عقب ماشینات چه میگویی؟"
این ادعاها نمیتوانست فیاض را قانع کند. او از ستوان خواست پراید را به پارکینگ آگاهی ببرد تا تحقیقات لازم انجام شود.خودش نیز همراه مظنون به سمت محل کارش به راه افتاد.پسر جوان در طول راه سعی کرد بیگناهی خودش را ثابت کند.از هر راهی که فکر میکرد وارد شد اما فیاض اصلا توجهی به گفتههای او نداشت.البته این ظاهر قضیه بود و دلیل سکوتش این بود که میخواست ببیند میتواند از لا به لای گفتههای مازیار تناقضی بیرون بکشد یا نه.
سرانجام بازجویی از متهم به طور رسمی در اتاق فیاض شروع شد. او عکسهایی از جنازه را به مازیار نشان داد اما پسر جوان حاضر نبود حتی آشنایی با چنین دختری را قبول کند چه برسد به کشتن او. مازیار میگفت درباره اینکه چرا نشانی خانهاش کف دست دختر نوشته شده بود، توضیحی ندارد.
دو روز بعد از بازداشت مازیار در حالیکه وی همچنان قتل را انکار میکرد پزشکی قانونی تایید کرد لکه خون موجود در صندلی عقب خودروی پراید برای گوسفند است. اینگونه بود که یکی از مهمترین مدارک احتمالی علیه مازیار از بین رفت و فیاض در برابر او نرم شد.
پسر جوان در این مدت به شدت تحت فشار قرار داشت و لب به غذا نمیزد. از طرفی پدر و مادرش هر روز از صبح زود جلوی در اتاق فیاض مینشستند تا بلکه بتوانند برای فرزندشان کاری انجام بدهند. سرگرد میدانست اگر مدرک تازهای پیدا نکند نمیتواند مظنون را مدت زیادی در بازداشت نگه دارد و بازپرس به زودی دستور آزادی او را صادر میکند. برای همین مجوز بررسی فهرست مکالمات تلفنی مازیار را دریافت کرد البته خود متهم هم حرفی برای همکاری نداشت.
ستوان رحیمی وقتی نامه را از مخابرات گرفت همراه رییساش به اتاق بازجویی رفتند تا یک بار دیگر مازیار را سوالپیچ کنند.پسر جوان درباره تکتک تماسهایش توضیح داشت و همه شمارهها از دوستان یا اقوامش بودند. فقط یک شماره غریبه در لیست دیده میشد که اتفاقا زمان مکالمه با زمان وقوع قتل مطابقت داشت.
مازیار اول هرچه فکر کرد یادش نیامد شماره برای کیست اما بالاخره توانست خودش را از زیر نگاه سوءظنبار دو مامور خلاص کند.
دو همکار نگاهی به هم انداختند.حالا میشد معنی کابل آنتی را که دور گردن مقتول بود، فهمید. ورق داشت به نفع مازیار برمیگشت.
سرگرد فیاض در حالی که در اتاق قدم میزد، به مازیار گفت:میخواهم دقیق توضیح بدهی وقتی با حسن صحبت میکردی او چه جوابی داد؟"
مازیار کمی فکر کرد و گفت:"حسن را از قبل میشناختم اما نشانی خانه جدیدم را نداشت وقتی به او گفتم آن را یادداشت کند گفت سمت لویزان است و دارد رانندگی میکند اما بعدش گفت آدرس را بگویم تا یادداشت کند."
پسر جوان ناخوداگاه از جا جست:"حالا فهمیدم چرا آدرس خانهام کف دست مقتول نوشته شده بود.حسن ادرس را برای یک نفر تکرار میکرد احتمالا آن شخص همین دختری است که کشته شده."
ستوان تمام مشخصات حسن را پرسید و از مازیار خواست با وی تماس بگیرد و قراری صوری بگذارد اما گوشی مظنون تازه خاموش بود.کارآگاه به بچههای تیم عملیات دستور داد به خانه نصاب ماهواره بروند و او را بازداشت کنند اما این کار هم فایدهای نداشت چون حسن همان شب بعد از اینکه کارهای مازیار را انجام داده، غیب شده بود.
پدرش ادعا میکرد از پسرش هیچ خبری ندارد اما حدود ساعت دو نیمه شب بالاخره اعتراف کرد حسن به یزد فرار کرده و به خانه یکی از همخدمتیهای سابقاش رفته است.فیاض شبانه دستور نیابت قضایی را گرفت و تیمی را راهی یزد کرد.
بعدازظهر روز بعد متهم در حالیکه دستبند در دست داشت ، مقابل کارآگاه نشسته بود و ادعا میکرد وی را بیدلیل بازداشت کردهاند.گوش فیاض به این انکارها آشنا بود برای همین اعتنایی نکرد و با پرسیدن چند سوال حسن را به بنبستی کشاند که او ناچار به اقرار شد.
حسن در حالیکه اشک میریخت به کارآگاه گفت:" نیلوفر دختر فراری بود.یک ماه قبل با هم آشنا شده بودیم اما دیگر نمیخواستم به رابطهام با او ادامه بدهم. نیلوفر مرتب مزاحمم میشد و میگفت اگر باج ندهم جلوی درخانهمان میآید و آبروریزی راه میاندازد.روز حادثه با هم قرار گذاشتیم تا مسئله را فیصله بدهیم در همان گیر ودار بود که مازیار تلفن زد و من نشانی خانهاش را به نیلوفر گفتم و او هم کف دستش نوشت. ما به جنگل شیان رفتیم تا در آنجا با هم صحبت کنیم اما من یکدفعه عصبانی شدم و با چاقو دو ضربه به او زدم. نیلوفر به سختی نفس میکشید سریع از ماشین کابل برداشتم و خفهاش کردم بعد هم به سرعت فرار کردم.خیال میکردم چون نیلوفر قوم و خویشی ندارد کسی قتلش را پیگیری نمیکند."
کارآگاه دستور داد حسن را به بازداشتگاه ببرند و البته مازیار را به اتاق او بیاورند. مازیار وقتی وارد اتاق فیاض شد هیجانزده پرسید:"چه شد؟"
فیاض لبخندی زد و گفت:"حلالم کن. در کار ما گاهی وقتها این اتفاق میافتد و باید به من حق بدهی به هر حال موضوع جان آدمها در میان است و نمیشود سرسری با قضیه برخورد کرد."
مازیار آنقدر خوشحال شده بود که اشک ریخت. یک ساعت بعد پدر و مادرش با جعبه شیرینی به اداره آگاهی آمدند تا پسرشان را با خود ببرند اما هرچه اصرار کردند کارآگاه از شیرینیها برنداشت و با نگاه به دستیارش فهماند او هم بهتر است تعارف را قبول نکند.