ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

آبیِ آسمانِ وَنکُوور


خطاب به مرتضی که توی فکر سفر به خارج از کشور بود: « هرجا بری آسمون یه رنگه! ولی... »
در آنِ واحد، حسی که تلفیقی بود از غمِ ماندن در این سرزمینِ پر از اضطراب، با حسی که اگر می‌خواست هم نمی‌توانست ناامیدی را در جَو تزریق کند، وجودم را پر کرد و با کمک آن، ادامه‌ی مطلب را با این کلمات بیان کردم: « ...ولی زمینی‌های اونجا مهربون‌ترن! »

مرتضی با سُباده‌ی نرمِ کلماتم، گفتمانی که می‌شد به بحثی سرسختانه منجر شود را، از گوشه‌ی نَرمَش گرفت و سرش را به سمت یخچال آب‌میوه‌ها چرخاند و بعد از آهی رقیق شده با کافئین، رو به من کرد و گفت: « دقیقاً! الان دوستم پنج ساله که وَنکووِرِ! میگه همسایه‌ی دیواربه‌دیوارش، نمی‌دونه اون کیه و چیکاره‌اس... »

من که یک نگاهم به عموحسین که مشغول آسیاب قهوه‌ی مشتری بود و باقی نگاه و حواسم به واژه‌های خارج شده از دهان مرتضی، لبخندی را به گوشه‌ی لبم دعوت کردم و باسنم را برروی چهارپایه‌ی روکشِ چرمی، جابجا کردم، یک قُلُپ از قهوه‌ام را سرکشیدم و دل به آسمانِ ونکوور دادم!

مرتضی: « آره! میگه کلا اخلاق همه‌ی مردم اونجا همینجوریه! کسی کاری به کاره کسی نداره! براشون، ملیت و اعتقاد و فرهنگ مهم نیست! میگه پنج ساله که داره بدون استرس، با خیال راحت زندگی می‌کنه...! »

عموحسین که کارش تمام شده بود و داشت ما را تماشا می‌کرد، لبخندی زد و لیوان قهوه‌ی مشتری غریبه را جلویش، برروی سه‌پایه‌ی چوپیِ مخصوص سِروِ قهوه گذاشت و برگشت کنار دستگاه اِسپِرسوساز که من، بَندِ صحبتم با مرتضی را قیچی زدم و او را نیز وارد دنیای ایده‌آل‌مان کردم و با صدایی بلند، جوری که مشتری غریبه هم بشنود، با کنایه گفتم: « بله آقامرتضی! شما هرجا هم که بری، باز لَنگِ اینجایی! هیچ‌جای دنیا نمی‌تونی یه باریستا مثل عموحسین پیدا کنی! خیالت راحت! اون‌موقع‌اس که زنگ میزنی و با بغض میگی: عموحسین کجایی که دلم برای یه شات از قهوه‌ات لَک زده! »

همگی زدیم زیر خنده! امیرعلی، پسر عموحسین با حسن، برادر عموحسین با چند پلاستیک تخمه و ظرفی پلاستیکیِ دَربسته که درونش پر از آلوچه بود، وارد مغازه شدند. در چشم‌برهم‌زدنی، درِ ظرف را باز کرد و از عموحسین شروع کرد و یکی‌یکی، به اهالی مغازه تعارف کرد! مَلَس بود؛ مرتضی این را گفت! بعد مزه‌مزه کردن آنها، با ژستی عاقل‌اندرسفیه، گفت که ترکیب شوری با ترشی، می‌شود ملس! من نخوردم! اولا چون ترشی‌خور نیستم و دوماً، تاثیرِ قهوه را می‌بُرد! من آن تاثیر را احتیاج داشتم: یک مشتری برای فِر کردن موهایش قبول کرده بودم و چند دقیقه‌ی دیگر باید می‌رفتم!

مهاجرت به خارج از کشورنویسندگی خلاقنویسندگیداستانسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید