دلم میخواست که در آغوش کسی باشم؛ وِل و رها، حس جاماندگی از همهجا، شبیه به بوتهی گلی که صاحبش وعدهی آب او را فراموش کرده، زبر بود؛ خواستنی نبود و من از ساعت هفت و نیم صبح که باید از رختخواب جدا میشدم و نشدم، احساسش میکردم! ساعتها به یکدیگر متصل میشدند و من بیشتر حس اضافه بودن را از محیطی که در آن بودم میگرفتم! دلم هوای تازه میخواست! دلم هندزفری و قهوهی بیرونبَر و آسفالت میخواست! دلم چالشهای جدید ( و یا قدیمی ) و سپس، حمایتِ اویی که قبولش کردهام را میخواست: همانی که از پدرم محکمتر و از مادرم مهربانتر است. دلم کار میخواست؛ هرکاری! هرکاری که من را از چهاردیواریای که مال تمام ساعتهای من نیست جدا کند... دلم آغوشی میخواست مانند آینور بر شانههای ابراهیم که پدرش است!